ما باهم دوستیم
دوسال میشه
و اوایل واقعا واقعا جون میداد همه کاری برام میکرد منظور از اوایل یسال اولش بود خیلی پایم بود خیلی خوب بوداز لحاظ مالی خانواده من بهتر بود و این مشکلم بود ولی بنده خدا ۱۵ساعت میرفت سرکار که جبران کنه برام سرکار گشنش میشد سادویجی چیزی نمیخرید بخوره میگفت دوست دارم تورو ببرم رستوران
از بس من شرط و شروط و شل کن سفت کن وتهدید کردم که میرم اگه فلانکارونکنی دیگه ترس از دست دادنموندارع الان
یبار دیگه تو تهدیدا نترسید
دیگه وقتی از صدجا بلاکش کرذم نیومد نازکشی
تغییر کرد و یمدت میگفت دیگه حسی به تو و هیچی ندارم منم گریه و زاری که تو تغییر کردی
حالا برعکس شده
من برا رابطمون به این در و اون در میزنم
تا ناراحتیم پیش میاد بجای اینکه درستش کنه بغلم کنه میگه الان تموم بشه بهتره اینه که بعدا طلاق بگیریم
من واقعا دوستش دارم خیلی پسر خوبیه
ولی چیکار کنم بهم بی حس شده
نه اینکه بی حس ها مثلا دیگه منتمو نمیکشه
ولی وقتی خوشحالم و حالم خوبه اونم باهام خوبه رفته سربازی برگشته بهش گفتم سوغاتی یاذت نره ها برام کلی چیزی اورده ولی شاد نیس
چیکار کنم
من کارم شده هروز گریه
راه حل بذین وقتی حرمتا شکسته وقتی قبح رفتن ریخته شده چه غلطی باید کرد اون موقعه بچه بودم بی تجربه نمیفهمیذم چیا میگم الان چیکار کنم
من حتی دعا نویس به دهنم رسیده چون بدون اون خودکشی کنم راه تره تا زنذگی