با دختر داییم.نسبتا راحتم.یعنی درد و دل و اینجور چیزا ولی حس میکنم اونزیادی راحته.
داشتیم میرفتیم باغ پدربزرگم که به اصرار اون با ماشین اونها رفتم.شب بور و خسته بودم.اوایل راه دیگه خوابم برد کامل نخوابیده بودم که سرم رو گزاشت رو پاهاش😑
یدونه هم اینکه اون روز تو مهمونی دیدم که بچه ۳ ساله فامیل رو برداشت برد تو زیرزمین و....
واسه همین ازش میترسم.