🔸️پيرى در روستايى هرروز براى نماز صبح از منزل خارج وبه مسجد مى رفت .
🔸️دريك روز بارانى پير ، صبح براى نماز از خانه بيرون امد ،چند قدمى كه رفت در چاله اي افتاد، خيس وگلى شد.
🔸️به خانه بازگشت لباس راعوض كرد ودوباره برگشت ، پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد.
🔸️ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟
🔸️جوان گفت نه ،اى پير ،من شيطان هستم براى بار اول كه بازگشتى خدابه فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم
🔸️براى بار دوم كه بازگشتى خدابه فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم
🔸️ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا را بخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى آنان داشت،.براى همين آمدم و چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى!!!
🔸️گر تو آن پیر خرابات باشی
🔸️فارغ ز بد و بندهی الله باشی
🔸️شیطان به رهت همچو چراغی بشود
🔸️تادرمحضردوست همیشه حاضرباشی.
این حکایت اهمیت نماز رو نشون میده و وای به حال ما که خیلی ساده از نمازا مون می گذریم و خیلی وقت ها برای نماز صبح خواب میمونیم .💔
حکایت#