امروز زنگ زده باهاش حرف میزنم میگم دختر فلانی رفته فرانسه کاش منم زبانمو ادامه بدم اقدام کنم بخاطر بچم میگه میخواستی شوهر نکنی بمونی پیشرفت کنی میگمچه ربطی داره اونم با شوهرش رفته برگشته میگه بده بچتم شوهرت نگهداره برو بخون بشین تو خونت بخون میگم تو چرا با من اینجوری رفتار میکنی آخه اگ شوهرم بد بود خوشحال میشدی ؟ میگه مادر که آدم بشه باید از آرزوهاش بگذره مثل من
حالا بابای من فقط یه اخلاق بد داره اونم زیاد اهل مسافرت نیست وگرنه هرچیزی داره حتی وارت بانکیش دست مامانمه که بگم عقده داره و اینا ولی همیشه از همه چی ناراحته یه بار نشد من بگم مثلا شامرفتیم بیرون بگه چه خوووب همیشه ناراحت شده که چرا منو نبردین
من هیچ دوستی ندارم خانواده شوهرم زیاد باهامون صمیمی نیستن فقط خونه بابام رو دارم اونم اینقدر اینجوری برخورد میکنه دلم نمیخواد اصلا برم اونجا بچه ها توروخدا یه راهکار بدین خسته شدم چیکار کنم تو روش وایستم؟