دیروز بعد از ماه ها و سالها کلنجار بش گفتم نمیخوام دیگه چادر بزنم (اعتقادات من با خانوادم فرق داره) برگشت بم گفت بیخود میکنی و... بعد نیم ساعت اومد گفت میخوام گوشی رو ازت بگیرم (حالا من ۱۷ سالمه) تا اینجا اوکی بود کاریش نداشتم ،، اومده به آبجی کوچیکم که ۸ سالشه گفته تو خونه باید روسری بپوشی😐خیلی دلم براش میسوزه ، ، روابط اجتماعیم به خاطر تفاوت های ظاهریم خیلی کمه و چند تا دوست کلاسی دارم که کل حرفامون به امتحانا و مدرسه و ایما ختم میشه میگه پیش اونا نشستی اینارو یاد گرفتی انگار من خودم خرم نمیتونم استقلال فکری از خودم داشته باشم
حالام بیرونم نمیتونیم بریم ، اگه با ماماناتون رفیقید هرجایی که هستید سجده شکر به جا بیارید جدی