سلام خانما اینقدر حالم بدع که روبه سکته ام انگار
با این حالم و دوتا بچه و بارداری سختم الان یه هفتس که مادرشوهرم اومده اینجا اونم چه اومدنی صبح می ه بیرون عصر میاد ، عصرم که میاد میره توی حیاط قلیون میکشه تا شب که شوهرم بیاد منم مث سگ پا سوخته دم گاز که غذا بپزم و فلان و بیسار از ترس اینکه به من کمک کنه نمیاد داخل خونه میشینه توی حیاط
شام که اماده میشه نمیخوره میگه گشنم نیست ، سرم درد میکنه و هزار بهونه که به نظرم الکیه و شبم که میشه خودشا میزنع به مریضی و شوهرم مجبوره هرشب ببره درمانگاه بهد دکتر هرچی دارو میده را نمیخوره
الان داشتم خورشت بامیه درس میکردم
یه دستم توی ماهیتابه ، یه دستم توی قابلمه ، یه دستم به زودپز داشتم میمیردم از حال بد فقط نشستم وسط اشپزخونه گریع کردم خدا فقط لعنتش کنه اگه برگردم به عقب اصلا شوهر نمیکنم