2777
2789
عنوان

عشق اول

177 بازدید | 7 پست

داستان برمیگرده ب چندسااال پیش موقعی که ۱۳سالم بود توعروسی یکی از اقوام به خودم اومدم دیدم عاشق پسرخاله۱۸سالم شدم که توی شهر دیگه زندگی میکرد و فقط سالی یکی دوبار همدیگرو میدیدیم

چندروز بعد عروسی دایی که اونموقع مجرد بود اومد گفت پسرخالت عاشقت شده و گفته من بهت بگم منو میگییی از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم رابطه ما از اونجا شکل گرفت و۱۰سال ادامه داشت تقریبا همه فامیل میدونستن حتا بابامم فهمیده بود ولی اختلاف فرهنگی ما خیلی زیاد بود هرچقدرم بزرگتر میشدیم اختلافمون بیشتر میشد مخصوصا با دانشگاه رفتن من

داییت اومد گفت؟ 😑😑😑

چقدتنهاشدیم‌که‌دردامونوتودیوارمجازی‌مینویسیم:)🌕    دل‌ِمن تنگه‌برای‌همه‌روزایی‌که‌رفتن:)). زندگی رو اونقدری جدی نگیر که خندیدن یادت بره🙂❤️🌟   ازادی‌کلمه‌زیباییه‌که‌حتی‌حاضرنیست‌حروفش به‌هم‌وصل‌بشه.            من جایی باختم که فک میکردم دارم به آرزوهام میرسم   یه روزه خوب میاد:)دیر میفهمی‌ زندگی‌ نکردی‌ و شیش‌ دنگ‌ حواست‌ به‌ چی‌ میشه‌ها بوده❤️‍🩹 کاربری‌دست²نفره(دوتادوستِ‌همسن)                                   

پسرخالمم واسه ارشد تهران قبول شد و این بازه زمانی اوج اختلاف و دعواهای ما شد سرهمه چی اختلاف نظر داشتیم اون مذهبی بود من قرتی اون نماز میخوند من نه

همش گیر میداد موهات نباید پیدا باشه وقتی هم عصبانی میشد من واقعا ازش میترسیدم یبار بهش گفتم تو انقدر بداخلاقی من چطوری بیام تهران دور از خانوادهامون باهات زندگی کنم

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

گذشت تا یک روز بهم زنگ زد گفت یکی از هم دانشگاهیام دانشجوری دکتری مشاورش میخواد باهات صحبت کنه

چندین بار یک ساعت یک ساعت بامشاور صحبت کردیم

دراخر مشاور بهمون گفت شما اصلا بهم نمیخورید و ازدواج کردنتون اشتباه محضه چون فامیل هستید رابطه دوتا خواهر رو هم بهم میزنید

اونجا شد نقطه جدایی ما بعد ۱۰سال

همون زمان من پدرم مریض بود و‌توی شرایط خیلی بدی بودم

پسرخالم گفت من ازدواج نمیکنم تازمانیکه تو ازدواج کنی بهش گفتم من الان شرایطشو ندارم تو ازدواج کن کاری ب من نداشته باش

درست توی بدترین زمان ممکن که بابام خیلی حالش بد بود خبر رسید عقد کرده با یکی از هم دانشگاهیاش

اون زمان من خیلی دلم شکست خیلی خیلی زیاد چون حرمت ۱۰سال عشق و بابام رو‌نگه نداشت خلاصه با تمام سختیهاش گذشت...تا رسید دوسال بعدش من خونه مادربزرگم پسرخالم و زنش رو دیدم زنش خیلی باهام سرسنگین بود که بعدا از دخترخالم شنیدم قضیه منو ب زنش گفته ولی من سعی کردم خودمو عادی نشون بدم و با زنش خوب رفتار کنم

تا اینکه کلا درگیر زندگی شدم و پسرخالمو فراموش کردم

الان خودم ازدواج کردمو یه تارموی شوهرمو از هرلحاظ با پسرخالم عوض نمیکنم و‌خداروشکر میکنم که اون زمان نشد باهاش ازدواح کنم

ولی الان هروقت خالمو میبینم یا میام خونه مادربزرگم دلم یطوری میشه

الان چندروزه اومدم شهرشون خونه مادربزرگم بدون شوهرمم اومدم چون نتونست بیاد باهام ولی اصلا دلم آروم و قرار نداره نمیدونم چیکار کنم بااینکه من اصلا الان دوستش ندارم وبهش فکر هم نمیکنم

بنظرتون چرااا؟؟

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792