بچه ها اسم نامزدم مهدی بود... بعد از چندسال دوستی بالاخره باهم نامزد کردیم، برای زندگیمون برنامه داشتیم، آیندمون، بچمون، سرپناهمون ... خیلی دوسم داشت، همه جوره حمایتم میکرد، هزینه های دانشگام رو میداد، برام کادو میخرید با اینکه درآمدش کم بود😭 مهربون بود عشق زندگیم بود، همه چی داشت خوب پیش میرفت تا یه روز ابری پاییزی فرا رسید، اصلا نمیدونم اون روز چی بود که دلم ریخت💔 نشسته بودم دیدم تلفن زنگ میخوره، گفتن مهدی تو جاده ساوه با تریلی تصادف کرده و فوت شده🖤 اون لحظه حس کردم که روز مردنمه، کبوتر رویاهام پر کشید🕊 دستای گرمش که پناه روزای سردم بود دیگه نبود😭 به دیدار پیکر پاکش رفتم، تن بی جانش هم برام حس عاشقی داشت🖤 روز خاکسپاریش بارون نم نم میزد، بوی خاک بارون خورده به اندوه و بغض من اضافه میکرد😢 از اون موقع من دیگه اون آدم سابق نمیشم💔 بهم گفته بودی که تا ته دنیا باهامی، چی شد؟
ازین قفس تن رها شدی و من هنوز، در غم هجران تو زندانیم
بگو هستی حتی اگه این دروغ آخره🖤