حالم گرفتس. ده سال پیش که ازدواج کردم و عروس شدم هزار آرزو داشتم.اما همه چیز بهم ریخت.براتون تعریف میکنم زندگیم چطور گذشته.هیچوقت فکر نمیکردم بگم اما حالا روحیم خیلی بهم ریختس و احتیاج دارم به درد دل.
بگو عزیزم
من میخواستم با یه پسری ازدواج کنم که برادر هم اتاقی دانشگاهم بود.خیلی دوسش داشتم و دوستم داشت.سه بار اومدن خواستگاری اما چون خانوادم سنتی هستن و عاشق شدن دختر مصیبت محسوب میشد یک کلام گفتن نه.
بگو گلم
دوسال این جریان طول کشید.من دیگه ناامید شده بودم، اونم همینطور و گفت من دیگه نمیتونم هی بیام و نه بشنوم و رفت. منم گفتم به اولین خواستگار جواب مثبت میدم. و دادم. به پسرداییم.
خب
منم میخونم
همه تو فامیل ازش تعریف میکردن که چشم پاکه، که راستگو هست، که انسانه، منطقیه. هیچکس توجه نکرد که کار نداره، تحصیلاتش ناتمام مونده و خیلی چیزای دیگه. منم که گفتم گفتن اشکال نداره حمایتتون میکنیم.
خب
دومین ماه تاهل من با تصادف بدی گذشت.تصادفی که پدرم راننده بود و برادرم فوت کرد.یه برادر دیگم و مادرم ضربه مغزی شدن و خودم استخون پام خرد شد و چهار ماه ویلچر نشین شدم. تو این مدت همش همسرم ازم نگهداری کرد.برام لگن گذاشت، تر و خشکم کرد.من با داداشم خیلی جور بودم، اون که رفت انگار یه خلا تو زندگیم به وجود اومده بود اما سعی کردم با همسرم برطرفش کنم
این شد که خیلی وابستش شدم. خیلی دلبسته شدم و خب واقعا هم خوب بود، خوبی میکرد، اما سر کار نمیرفت و خرجمون رو خانواده ها میدادن.براش پی کار گشتم و نرفت.و من تازه فهمیدم همه چیز یه جور ناجوری داره پیش میره
خانواده ها دیدن نمیره سرکار تصمیم گرفتن کمک نکنن دیگه تا اینکه یا اون بره سر کار یا من برگردم.اما من دوستش داشتم، خیلی زیاد. تصمیم گرفتم خودم برم سر کار.
توی یه سوپر مارکتی فروشنده شدم و دانشجو هم بودم.حقوقش خیلی کم بود.یه مدت که گذشت تصمیم گرفتم برم دنبال یه کار بهتر
یه مدت که گذشت دیدم حالم بده، حالت تهوع دارم، زود زود میرم دستشویی. بیبی چک گرفتم و بله. باردار بودم.رفتم دکتر و دکتر هم گفت که بله بارداری. اما شرایطم اصلا مناسب بچه دار شدن نبود.
لطفا سريع تر بنويسيد
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
11 ثانیه پیش
14 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
