یک دختر سرکش بودم که همه از دستم عاصی بودن بابام عاجز شده بود از دستم
گفت دخترم دیگه بزرگ شدی نظرت چیه ازدواج کنی گفتم مورد بدرد بخوری ببینم حله
خلاصه که بابام گفت یک نفر میخوادت بچه خوبیه
ببین میخویش گفتم باش باهم آشنا شدیم خواستمش الان هم زنشم عاشقش نیستم ولی دوسش دارم خیلی