یه مدته دیگه جز خودکشی هیچ فکر و هدفی ندارم
فقط دلم میخواد بمیرم، نقاشی رنگ روغن میکردم با اینکه مهارتم بالاست و کارام فروش میره اما یهو دلم میخواد بیخیالش بشم حس میکنم نمیتونم
مژه کار بودم ول کردم کارمو
هیچ کسو دلم نمیخواد ببینم نه خونواده شوهر ، نه خونواده خودم
هیچ کس برام امن نیست، هیچ چیز برام مهم نیس
دنیا انگار برام تموم شده.. زندگی برام هیچ رنگی نداره
۲۲ سالمه بخاطر شرایط خانوادم مجبور به ازدواج بودم فکر میکردم اگه از اون خونه برم نجات پیدا میکنم
البته حرفای مامانم هم بی تاثیر نبود هیچوقت حمایتم نکرد از پدرم جدا شده و من با مامانو خواهرام زندگی میکردیم من بچه اول بودم
همش بی عرضگی های بابام سر من خالی میشد، هرچی ازش میخواستم میگفت شوهر کن اون برات انجام بده
هیچوقت بهم محبت نمیکرد اصلا
الان که یه روز در هفته میرم اونجا میبینم با خواهرام خیلی خوبه رابطش کار های ساده ای که میتونست برام بکنه ولی نکرد اما هزار برابر برای اونا میکنه
چرا دوسم نداشت؟ چرا همش میخواست من برم از اون خونه!
الان شرایط زندگیم حتی بدتر از قبله. با همسرم تفاهم نداریم سرهر چیزی جنگ و دعوا داریم، حرمتا بینمون از بین رفته
فحش و کتک کاری شده… دوسش ندارم
مجبور به تحملم مامانم حمایتم نمیکنه جدا بشم
هیچ کس نیس پشتم باشه
همش میگه اگه جدا شی مردم اینطوری میگن اونطوری میگن
میگن مادرش جدا شده بود اینم شد
میگه جدا شی نمیزارم بیای خونه من
من چیکار کنم اخه؟ چه گناهی داشتم از بچگی تا الان فقط مصیبت فقط غم و غصه
من هیچوقت روی خوش زندگی رو ندیدم
معنی محبت واقعی رو نفهمیدم، معنی عشق رو نفهمیدم
معنی پدر مادر داشتن رو نفهمیدم
خیلی تنهام
داغونم دیگه نمیکشم . اصلا دیگه تحمل ندارم
قبلا دلم نمیخواست بمیرم اما الان دیگه هیچی برام اهمیت نداره. چیزی ندارم بخاطرش ادامه بدم هیچ دلیلی نیست