از وقتی یادم میاد
ما یه دوست خونوادگی داشتیم که دوست دایی کوچیکم بودن ولی همگی با هم در ارتباط بودیم خونشون توی میاندوآب بود
سه تا بچه داشتن
یکی اسمش زهرا بود که خیلی بزرگ بود و الان تازه ازدواج کرده
سومی که ازم ۴ سال بزرگتر بود
یکی هم سحر بود اولین دوستم
یه سال ازم بزرگتر بود
همیشه ی خدا وقتی میرفتیم شهر اونا کیف میکردیم بازی میکردیم خوش میگذروندیم
وقتی هم که از هم جدا میشدیم گریه میکردیم به زور جدامون میکردن
از آخرین باری که دیدمش پنج سال میگذره
الآن بعد از کلی دوری اومدن شهر ما
خونه مامان بزرگم
ما هم اومدیم اینجا
خیلی ذوق داشتم
میگفتم بازم مثل همیشه میشه..
ولی...
دیگه هیچی مث قبل نیست
نه من اون آدم ی قبلی ام
نه اون آدم قبلی
شدیم هفت پشت غریبه
اون اونور خونه تو خودشه
من اینور خونه🙂💔
کاش میشد برگردیم همون موقع ها
همون موقع ها که همدیگه رو دوست داشتیم با هم صمیمی بودیم،
وقتی هم دیگه رو میدیدیم از ذوق شر شر اشک میریختیم..
ولی دیگه نمیشه؛
الآن دیگه کسی که رو به روم نشسته مثل غریبه هست برام🙃