منم پدرم اعتیاد داره شیشه مصرف میکرد از وقتی یادمه هر چی از دهنش در میومد میگفت کتک میزد با حرفاش ادمو تحقیر میکرد میگفت بچه من نیسی و هزار تهمت و بهم شک داشت نمیزاشت بیرون برم دانشگاه هم فقد خودشون منو میبردند و میاوردن نزاشتن برم شهر دیگع ...از ازدواج متنفر بودم مادرم هم به بابام کمک نمیکرد برا ترک همش باهاش دهن ب دهن میزاشت کل کل میکرد. هزار جور بحث میکرد و کتک کاری داشتن اعصابمون خورد بود همیشه مادرمم جدا نمیشد به بهونه ما هه.. همه دوران زندگیم پر بود از بحثهای اینا بابام توهم میزد هر لحظه ممکن بود مارو بکشه. همیشه تهدید میکرد اعصابمونو بهم میریخت مادرمم بدتر من محبت ندیده بودم ولی تا با کسی آشنا میشدم در حد چت مادرمم تهدیدم میکرد ک به بابات میگم فلان مادرم پشتم نبود فقد فکر خودش بود و دعواها اگ پشت ما بود جدا میشد و راحتمون میکرد خلاصه ک با یکی آشنا شدم و مادرمم هی میگفت اره ازدواج کنی راحت بشی فلان ولی همون تایم آشنایی برداشت کلی نفرینم کرد ک اره کاش بمیری ابرمونو میبری اخر حالا من فقد در حد چت اشنا شده بودم نه بیرون رفتن نه قرار انقد ک خانوادم بد بود با اینکه وضع مالی خوبی داریم ولی همه همسایه ها از اعتیاد بابام خبر داشتن شهرمون هم کوچیک بابامم شکاک و . خلاصه جرعت قرار گذاشتن نداشتم سرنوشت منو کشوند سمت اشنایی با پسری ک ۵۰ روز باهاش صحبت کردم و بعدش مشکلاتمو بهش گفتم و نمیدونم چی شد ک ازدواج کردیم الان عقدم رفتار بابام و مامانم تغییر کرده مهربون شدن انگار فقد من اضافه بودم از ازدواج راضی نیستم نامزدم( عقدیم) پسر خوبیه خیلیییی ولی خب همع آدما بدی دارن هر چقدم خوب باشه بازم من انگار ی چیزی کم دارم و هیچی راضیم نمیکنه ک اون برمیگرده به دوران کودکیم و از همین بحثای پدر مادرم گفتم بدونی اگ مث من از ازدواج بدت میاد اگ ازدواج کنی ک راحت بشی اشتباهه من الان همسرم (عقدیم) خیلی ادم خوبیه مهربونه خرج میکنه کم نمیزاره ولی من ته دلم خوشحال نیستم چون از بچگیم اعصاب و روانم نابود شده بعضی وقتا بهم میگه چرا ذوقی نداری ولی خب چیکار کنم اینم سرنوشت من بوده
الان بابام قرص میخوره شیشه رو گذاشته کنار و از این رو به اون رو شد بعد از عقد من الان باهام خوبن ولی من میگم چ فایده عمرم رفت ...