ما شش ساله ازدواج كرديم ي بچه يكسال خورده اي داريم
با عشق و عاشقي ازدواج كرديم تقريبا ي چنذسال هم دوس بوديم و نامزد خلاصه دور ور ده ساله باهميم
مشكلاتمون بعد از دوسال اول ازدواج شروع شد
هيلي دعواها كرديم قهرهاي طولاني مدت
من ديگه اروم شذم و يجوراييي سرد شدم البته اونم همينطور
به حدي ك ديگه درگير خودم و بچم شدم كل كارم شده فلان مدل لباس فلان عمل زيبايي فلان كلاس برا بچم
اينم بگم كاراي خونه و نهار شام شوهرم به راه بود و كم نميداتم ولي ديگه حتي ميلم بهش كم شده
جديدا خيلي بهم مسكوك شده
كسي ك اصلا كازي به لباس و حجابم نداشت راست ميزه چپ ميره گير ميده
اينو نپوش برو دربيار
موهات سينت پاهات و ......
تنهايي نميزاره حايي برم يا خودش يا يكي رو ميفرسته باهام
اون روز صدا گوشيم اومد ساعت دو سه شب فرداش ازم پرسيد كي نصف شب بهت پيام ميداد،؟؟
بعد ديروز اخلاقش خيلي بد بود تهديدم كرد ك مثلا اگه حرف گوش نكني ميزنمتااااا بعد حوصله نداشتم باهاش خرف نزدم يعد داتم با دوستم حرف ميزدم درمورد كنكور دكتري
ختديد گفت كي ميزاره بري ؟؟بهش گفتم حالا من قبول شدم ك بخوام برم
من راديولوژي خوندم ولي نميزاره كار كنم اوضاع مالي خودشم توپ اما از همون اول ك دانشجو بودم شرط كرد زن شاغل نميخواد منم قبول كردم اما من درسمو ميخوندك حتي وقتي ازدواج كرديم ميزفتم دانشگاه
حالا تصميم گرفتم ادامه بدم ميذوتم مخالفه اما رلضيش ميكنم خداقل درس بخونم
بعد شبش بهش گفتم فلاني اخلاقت خيلي گند شدهمراقب خرفات باش فراريم ندههههه
(تو اين همه سال فقط يبار دعوا كرديم و به كتك كاري رسيد هم اون منو حسابي زد هم من زدم و ي قهر طولاني داشتيم )
گفتمش ظهر تهديم كردي به زدن اون بار يادت نبود چي شد ؟؟(خانواده ام خيلي عصباني شدن و بد برخوردي باهاش كردن)گفتمش من هر غلطي بكنم هرگوهي بالا بيارم سوارم ميكني ميزي تحويل بابام ميدي ولي خق نداري دستت رو روم بلند كني فك كردي خانواده ندارم با بي كس وكارم يا از كوچه خيابون اورديم ؟؟
گفت هر غلطي بكني نه تنها تو رو ميزنم هموني ك هم پشتت درمياد رو دست بلند ميكنم(منظورش بابامه )
و اما حالا بابام خيلي با شخصيت و خيلي ابهت داره حوري ك همسرم حتي نميتونه بهش بگه تو ولي چرا اين خزفو بهم زد نميدونم پشت اين حرفا و كاراش چيه ؟؟به من اعتناد نداره يادخودش داره كاري ميكنه ؟؟؟
و بعد منو بوسيد گفت شب بخير
بنظرم غير نرمال رفتار ميكنه