از کودکی مادرم را آبا صدا میزدم چون بزرگترها هم به مادرم آبا می گفتن... به بچه های همسایه حسادت می کردم مادر انها نه تنها جوان بود اسمش هم مامان بود...
موهای آبا را شانه میزنم و برایش شعر می خوانم... آبا نمیسنود بیشتر از یکسال هم هست که حاضر نیست سمعک به گوش بزند گویا خودش را برای خاموشی اماده میکند... به سی سال پیش برمیگردم روزهایی که آبا موهای منو شانه میزد و نجواهای ترکی آبا در گوشم جان می گیرد...