2777
2789
عنوان

موهای مادرم را شانه میزنم

749 بازدید | 38 پست

از کودکی مادرم را آبا صدا میزدم چون بزرگترها هم به مادرم آبا می گفتن... به بچه های همسایه حسادت می کردم مادر انها نه تنها جوان بود اسمش هم مامان بود... 

موهای آبا را شانه میزنم و برایش شعر می خوانم... آبا نمیسنود بیشتر از یکسال هم هست که حاضر نیست سمعک به گوش بزند گویا خودش را برای خاموشی اماده میکند... به سی سال پیش برمیگردم روزهایی که آبا موهای منو شانه میزد و نجواهای ترکی آبا در گوشم جان می گیرد... 

موهای پرپشت من روی سر کوچکم سنگینی می کرد ... آبا همیشه نگران حمله شپش ها به خرمن موهای من بود... هر روز که از مدرسه می آمدم موهایم بررسی میشد... می پرسیدم آبا جان اگه به موهام شپش بیاد چی میشه؟ ابا میگفت اختیارت به دست شپش ها میفته و اونها تو رو به هرجا که دلشون بخاد میبرن....

من از شپش ها میترسم آبا...

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

یک روز  اما ابا توی موهام موجوداتی به اسم رشک پیدا کرد... دو دستی بر سرش زد و گفت( رشک)... نیمه جان شدم... 

ابا جان رشک چیه؟

ابا میگوید رشک بچه های شپش ها هستن  خونت را می مکند و به شپش هایی قوی تبدیل میشن... 

آبا ابزار مبارزه با رشک ها مهیا میکند....

شانه پلاستیکی سبز بزرگ... یک کاسه نفت . شانه را به نفت میزند و موهای مرا شانه می کند...

نمیدانم این ترفند را خود آبا اختراع کرده بود یا رواج داشت. 

الان که فکر میکنم اگه سرم جرقه میزد چه میشد.



بوی نفت به تک تک سلولهای بدنم نفوذ می کند... بعدش مراسم شست و شو با کف زیاد... یکبار با صابون سبز حمام... بعد با شامپوی کوزه ای ...

ابا هر روز موهای منو شانه میزد و می بافت و دو گیسباف از دو طرف گردنم اویزان بود ... با نوار پارچه انتهای موهایم را می بست... ابا خیاطی بلد بود در حد دوختن پیراهن و شلوار ساده و دوختن چادر... همیشه نوارهایی از پارچه ها برای گیس من کنار میذاشت.

من مصوما هستم ... موهای ابا را شانه میزنم ابای تمیز من ... نه رشک دارد نه شپش... موهایش کم شده سفید است مثل برف... هفته ای یکبار آبا را حمام میبرم و بعد از حمام مثل نوزادها میخوابد ..

 

من مصوما دختر دهه شصت هستم... مدارس اون دهه پر ازدحام بود. کلاسها چهل نفره مدارس دو‌شیفت و چرخشی حتی پنجشنبه ها هم مدرسه می رفتیم...  اون موقع مربی بهداشت نبود ..معلم خودمان ساعت ورزش با خط کش موهایمان را می گشت ... همان خط کش چوبی  لابلای موها را بررسی می کرد و از کله ای به کله ای دیگر ... من همیشه موی تمیز داشتم . موی شانه شده ی بافته شده... معلمم به موی من دست میزد . گیسباف هایم را تکان میداد.... به من احسنت میگفت...

هر دهتر شپشویی باید شامپوی مخصوص می گرفت و مهلت می گرفت تا موجودات پلید  مکنده ی خون و جانش را به مبارزه بطلبد.

من هیچوقت موفق به گرفتن شامپوی مخصوص نشدم.

مصومای عزیزم

تمامی تاپیک هات رو خوندم دختر ضروری... چقدر قلم دلنشینی دارید. امیدوارم توانتون مضاعف، حال مادرتون خوب و روزی کتاب چاپ شده‌تون رو ببینم❤️❤️

تو مانند رگه‌های نور که از بین درختان می‌تابند، کافی و زیبایی...نه آنقدر تاریک نه آنقدر سوزان* مشکل من: نه میتوانم دنیا را آن طور که هست بپذیرم و نه میتوانم دنیا را عوض کنم...**هرچیزی که بیشتر توی دنیا راجع بهش صحبت میشه، کمتر وجود داره**🖤💫🪐
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز