همین چند روز پیش یه سفر داشتیم سفرکاری من به شوهرم گفتم میخوام باهات بیام میگفت نه اینقد گفتم که قبول کرد،اونم با وجود اینکه ازش انتظار داشتم خودش اشتیاق داشته باشه باهاش برم خودش ازم بخواد باهاش برم،ولی متاسفانه اینطور ادمی نیست،،خلاصه سب قبل ازاینکه راه بیوفتیم مادرشوهرمم گفتم منم میام شوهرم حتی یک بارم بهش نگفت مثلا نیا اذیت میشی نمیخواد فلان خیلی دلم گرفت،شاید به نظر یه چیز ساده میاد، ولی واسه منی که همیشه از این موردها هست که پیش میاد،خیلی برام گرون تموم میشه خلاصه ازاین بگذریم...
توی سفر من حالم بد بود شدید،،توی ماشین فقط گریه میکردم فک کنین! بخاطر کار عجله ای که شوهرم داشت باید سرعت میرسیدیم،،شوهرم همش میگفت داروخونه ای یا درمانگاهی بود تا وایسیم ولی متاسفانه ی داروخونه هم باز نبود،،،بخاطراینکه صبح زود حرکت کردیم،،خودم به پدرشوهرم گفتم نمیخواد تا بریم اول شوهرم به کارش برس بعد بریم،،با اینکه خیلی دردداشتم ولی شوهرم میگفتم بهترم،،،نمیخواستم دیرش بشه،،
کارش که تموم شد برگشت گفت الان بریم گفتم نمیخواد بهترم اروم گفتم بهش،،هرچی اسرار کرد گفتم بعدا بهت میگم نمیخواد بریم بهترم،،شاید باورتون نشه حتی برنگشتن بگن مگه میخوای بریم دکتر یا مگه بهترشدی اصلا اینگار من هیچیم نشده،،
به جای دلداریم بهم گفتن دیگه نباید سفر با شوهرم بشم،،
خیلی دلم گرفت خیلی
به روی خودم نیاوردم و شوهرمم میخندید،،خب میدونین چیه همیشه بیشتر حرفاشونو به شوخی شوخی میگن،،میگیرین که چی میگم؟ خلاصه،،،
شوهرمم یادش رفت حتی دیگه ارم پرسه چرا گفتی نریم،،
میخواستم ببینم ی داروخونه خودشون منو میبرن!
منی ک میگن مثل دخترمونی هه،،،
شوهرم هیچی یادش نمیمونه،،خودش همیشه بهم میگه یادم میره نمیدونم،،هزارباردلم شکسته ی چیز خیلی خیلی کوچولوشو اینجا تایپ کردم،،الیته بگم ها برای خودم خیلی بزرگه،،چون ادمیم خیلی زیاد فک میکنم و از داخل خودمو اذیت میکنم متاسفانه،
خودمم میدونم ارزش نداره ولی دست خودم نیست مدلم همینه،،
اینبار پیش خودم گفتم حتی یک بارم نمیگم باهات میام سفرکاری یا هرجای دیگه،،اگه خودش ازم خواست باهاش برم میرم،،،
خیلی طولانی شد ولی گفتم یکم باهاتون درمیون بذارم
نظری،،راهکاری،،هرچی باشه بگین بهم،،تشکر که خوندین💚