یکی از اشناهامون هر روز با همسایشون سر صبح با هم میرفتن پیاده روی بعد اشنامون به سوهر همسایه میگه خانومت امروز نمیاد میگه نه نمیاد خستش خوابیده بعد اشنامون وقتی برمیگردا خونه نونم خریده بود میره خون همسایشون تا ی چنتا از نون هارو بده بهشون بعد هر جقد در میزنه میبینه کسی جواب نمیدا این نگران میشه و با کلیدی که روی در بود درو باز میکنه میره میبینه زن همسایه رو تخت افتاده به سقف خیره شده و حرف نمیزنه
بعد سه روز زنه به حرف زدن میاد مبگه چند شبه یکی میاو روی سدم چاقو میگیره. میگه پیخام سرتو ببرم😑من ریدم الان