بچه ها چندین سال پیش عروسی یک از فامیلهای نزدیک بود. اون موقع عروسی ها روز بود. بعد از ظهر بود. هنوز غروب نشده بود. تازه عروس رو آورده بودن خونه داماد. تابستون بود و پنجره خونه باز. یهو من و چند نفر دیگه دیدیم که یه خفاش از پنجره اومد داخل و نشست تو خونه . همه ندیدن . فقط چند نفر متوجه شدیم. ولی دیدم که خانومایی که دیدن ناراحت شدن. فردای اون روز مادربزرگ داماد بدون هیچ مریضی فوت شد. من این ماجرا تو ذهنم موند. تا اینکه در طی این سال ها اتفاقات و بدبیاری های خیلی بدی برای داماد و عروس اتفاق نیفتاد. یعنی اصلا روزخوش نداشتن. تا اینکه چند سال پیش داماد بر اثر یه اتفاق بدی فوت شد. یعنی فوتش هم خوب نبود. بچه ها این چیزا خرافات نیست. واقعیت داره. الان من با خودم فکر میکنم کاش این خانواده رو در جریان میذاشتم اون موقع ها. ولی هیچ وقت جرات نکردم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
من به این چیزا اعتقاد ندارم که صرفا اومدن اون خفاش باعث این اتفاق شده، ممکنه نویدِ اون اتفاقات بوده ...
من اعتقاد دارم. آخه چرا اون روز؟ روزغروسی؟ و اینهمه اتفاقات بدی که واسه این خانواده پیش اومد. تازه من تو عمرم فقط همون موقع خفاش رو از نزدیک دیدم. دیگه قبل و بعدش هیچ وقت ندیدم. این اتفاقی نبود. اون خانواده دیگه روز خو ش ندیدن