من رفتم خونه خواهرم مهمونی
فرداش مادرشوهرش مهمونمون کرد رفتیم اونجا از فامیلای دومادمون دوتا داداش یکیش ۱۷ساله یکی ۳۰و خورده ای ساله هم اونجا بودن مجردن
من اول سر سنگین نشسته بودم ابجیم و دومادمون گفت بریم باغ میوه بچینیم من ۲۰سالمه ابجیم گفت این پسر کوچیک تر ازتوعه خیلی پسره خوبیه میتونی باهاش حرف بزنی از تو کوچیکتره اشکالی نداره حرف بزنی
رفتیم باغ باهم حرف زدیم اومدیم خونه من و خواهر دومادمون و پسره نشستیم حرف زدیم و ی عالمه خندیدیم
الان دومادمون میگه مگه چه نسبتی باهات داشت ی پسر غریبه لازم نبود اونقدر صمیمی شی و بگی بخندی میگه اگه داداش بزرگش حرف در بیاره چی
الان خیلی حس بدی دارم الان خیلی پشیمونم بنظرتون کارم خیلی بد بوده