شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد
روزی بزرگی او را دید،
به وی فرمود آن زن کیست ؟
گفت مادرم است
فرمود او را شوهر بده
گفت پیر است و قادر به حرکت نیست
پیرزن دو دستش را از زنبیل بیرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت آخه نکبت تو بهتر می فهمی یا ایشون؟😂😂
☆☆☆☆
از کینهای بودنم در این حد بگم که شیش هفت سالم که بود، یه بار مادربزرگم نذاشت کارتون ببینم به بهونه این که درس دارم. منم قایمکی تسیبحشو باز کردم یه دونهشو برداشتم و دوباره بستم که ذکراش یکی کم بیاد و بره جهنم.
😁😁😁🤣
☆☆☆☆☆
رفتم سوپر مارکت گفتم یه نوشابه زرد میخوام گفت داداش اینجا نمایشگاه کتابه😐
یه نگاه دور و ورم کردم گفتم نوشابه زرد اثر جلال آل احمدو میگم...
خداروشکر نداشتن