ما یه دوستی داریم ... رفیق ، عزیز ولی از اینا بودن که مشکلاتشونو زیاد نمیگفتن به کسی حتی ما ... اینا بچه ها تو استوریا بقدری عاشق ...بقدری آروم ..خوشبخت ... خونه خوب ، ماشین ، تحصیلات ..بچه های ناز ...خلاصه ما ۳ روز با اینا رفتیم شمال ...اینا رسیدن کلا محل هم نمیدادن زنوشوهر ..من گفتم حالا اتفاقه زنوشوهرن ...دیدم نه اینا انگار دشمن خونی ن ... دیگه منم دخالتی نکردم تا دیدم خانم خودش اومد باهام حرف زد ...چیزایی گفت از مشکلاتشون که اگر از دهن خودش نمیشنیدم میگفتم دروغ نگو ...حتی چندساعت رفتن بیرون صدای دعواهاشون تا ویلا میومد ...خانم میگفت کلی کتکم میزنه ... رفتیم سفر روحیه مون عوض شه از غصه اینا از وقتی اومدم همش بغض دارم ... توروخدا دعاکنین دلم گرفته 🥲حیف بودن ...چقدر من مجرد بودم آرزو میکردم زندگیم مث اینا عاشقانه باشه ...نگو چی بوده ....بچسبید به زندگیاتون ... باهیشکی خودتونو مقایسه نکنین ... حسرت نخورید ...قدر بدونین❤️