سلام دوستان داستان از این قراره که من و همسرم بعد سالها عاشقی خواستیم باهم ازدواج کنیم مادرمن که مخالف ازدواج مابود بعد چندماه راضی به وصلت شدو از همون اول با همسرم که نظامی هستند بد برخورد کرد و گفت اینم شغله تو داری!همسرمم گفته بود من به شغلم افتخار میکنم! اقا از اون روز دیگ مامانم و همسرم نسبت بهم بد شدند تااینک من و همسرم ی دعوای حسابی کردیم(دعوام از این قرار بود که اون از زاهدان کلی راه رو اومده بود منو ببینه منم پاشدم رفتم اردو!!!)بعد اوپدن ی گل برام خریده بود و بهم داد و من باز فرداش رفتم اردو و گفت نرو من اومدم تورو ببینم منم گفتم بتوربطی نداره میرم) بعد فرداش ی بحث کردیم و ایشون رو من دست بلند کرد و قبلشم خیلی باخانوادم توهین میکرد پیش من. همش خودتو دست بالا میگرفت و منو پایین میاورد منم که بعد اینک دست بلند کرد عصبانی شدم و رفتم تمااام حرفایی که بهم زده بودو به خانوادم گفتم!اونام گفتن خب جداشو اگ اینجوریه و بی احترامی میکنه و دست بزن داره تواون روزاهمسرم پیام میداد که منو ببخش اشتباه کردم و فلان منم که خانوادم پشتمو گرفته بودن جوگرفت منو و گفتم طلاق!! اونام گفتن این پسره مشکل روانی داره و ادم سالم اینجوری رفتار نمیکنه...خلاصه مهریمو بخشیدم و اومدم خونه بابام
بعد اینک جداشدم قرار شد ک دنبال کارهای طلاق برم بعد حالم خیلی بد شد حس کردم تنها هیچکس کنارم نبود هرکس زندگی خودشو داره و خواهر برادرام باهمسراشون خوشحال بودن و من تواتاقم فقط گریه میکردم انقدر از فضای خونه بدم میومد که بعد مدرسه(معلمم) میرفتم تو پارکا مینشستم که ادمای توخونه رو نبینم یاتورستورانا غذامیخوردم که از اتاقم بیرون نیام
حالم خیلی بد بود هیچکسم دیگ پشتم نبود