عاشقش بودم با عشق با هم ازدواج کردیم مشکل بچه دار شدن داره یکساله که آمپول های هورمونی میزنه
میل جنسیش خیلی کمه شبا بالش و بغل میکنه میخابع ناراحت باشم براش مهم نیس از دلم در نمیاره چون هیچ نیازی نداره
سه ساله باهاش کنار اومدم اما دیگه نمیتونم
خسته شدم
من دوسش دارم ولی اون منو نمیخاد اون از دنیا هیچی نمیخاد چیزی برای از دست دادن ندارع دل هر دومون شکسته سه ساله درکش کردم حرفی نزدم که غرورش بشکنه ولی دلم به حال خودم میسوزه حرف دلمو فقط به مادرم تونستم بگم اونم میگه جدا شو