هیچ وقت زندگی وفق مراد من نبود همیشه توسختی بودم ..همیشه از آدما از نزدیکانم ضربه خوردم...هیچ وقت دنبال آزار کسی نبودم اما همه اذیتم کردن...
وقتی هر چی تلاش کردم هرچی دعا کردم هرچی به آب وآتیش زدم اما دری به روم وا نشد ..دل خدا به رحم نیومد مشکلی ازم حل نشد...وقتی خیانت دیدم از عشقم ازهمسرم دیگه از پا افتادم...
دیگه همه چی رو رها کردم...
دیگه انگیزه امو از دست دادم برای همه چی...
برای مادر شدن،دلم نیومد بچه ای بدنیا بیارم که مثله خودم یه عمر سختی بکشه..دیگه حال وحسی هم نداشتم اعصابشم نداشتم..
دیگه اهمیت دادن به سلامتیمو رها کردم چون دیگه زندگی کردن و عمر طولانی برام مهم نیس وقتیکه تا الان که بهترین سالهای عمرم به بدترین شکل ممکن گذشت دیگه بعدازاینم برام مهم نیس ..چون قراره میانسالی رو تجربه کنم و نمیدونم چی درانتظارمه چون آدم دلسوزی واقعا نیس که به فکرم باشه...
دیگه شوهرمو رها کردم روش حساس نیستم بهش زیاد زنگ نمیزنم برام مهم نیس بهم خیانت کنه یا نه..یعنی نسبت به قبلا که تازه فهمیده بودم بهم خیانت میکنه دیگه بیتفاوت شدم..چون میدونم فعلا مجبورم تحمل کنم چون شرایطم جوری نیس که بتونم جدا شم و خونه اجاره کنم و تنها زندگی کنم..من همه چی رو رها کردم دارم یه جورایی دارم بیتفاوت میشم به همه چی...از خدا دلگیرم که هیچ وقت صدامو نشنید کمکم نکرد ...از خانواده ام دلگیرم که باعث شدن بخاطر فرار کردن از اونا همچین ازدواجی داشته باشم..از شوهرم دلگیرم که درجواب تمام خوبیام و کارایی که براش کردم از پشت بهم خنجر زد...خلاصه زندگی با من لج کرد منم با اون...دیگه به درک هرچی میخواد بشه بشه...اصلا برام مهم نیس .دنیای لعنتی تو نمیتونی دیگه منو ناراحت کنی چون دیگه اصلا حسابت نمیکنم ..