امروز دوستم زنگ زد گفت رفتم مغازه همکلاسیمون با چند نفر اونجا بودن برگشتن بهم گفتن تو و اون سه تا رفیق دیگت ترشیدین ما ۱۰ تا همکلاسی بودیم که شیش تامون ۱۵ سالگی ازدواج کردن و الان دو تاشون بچه داره و چهارتامون مجردیم البته یکیمون یکمی هول شوهره دو بار با دو نفر فرار کرده که نذاشتن ازدواج کنه و تو یه شهر کوچیک زندگی میکنیم
رفیقم گفت خیلی ناراحت شدم ولی زدم به شوخی و خنده
منم وقتی شنیدم خیلی ناراحت شدم از طرفی با خودم میگم اون ابلح یه حرفی برا خودش زده ولی از طرفی ام ناراحتم که رفیقم چیزی بهش نگفته مامانم اگه بفهمه جوری جوابش رو میده که دهنش برا همیشه بسته میمونه دلی مگه من بچه ننم که بدو برم به مامانم بگم تا الان خیلی خاستگار داشتم ولی چون یکیو خیلی دوس دارم دو ساله باهاشم ازدواج نکردم چه رفتاری باید با اینجور آدما داشت