پدرم یه ادم مغرورو سرده یکی ک ادعاش میشد خیلی دوسم داره
در صورتی ک از بچگی اذیتم میکرد با تموم حرفاش با رفتاراش
همیشه الکی و بی مورد بهم گیر میداد
برای موندن خونه مادر بزرگم و بازی با بچه ها باید هزاران بار التماس و گریه میکردم تا رضایت میداد
تا الان ک نوزده سالمه کلا دو بار با خواهش و تمنا و اصرار مادرم تونستم برم تولد دوستام
اصلا مهم نیستا ولی منم بچه بودم منم همسنای خودمو میدیدم
در صورتی ک خواهرم از ۹سالگی خونه دوستاش میرفت پدرم بهش پول میداد برای تولدشون کادو بخره
و همچنان اگر من تو همین سن بهش بگم میخوام برم فلان جا نمیزاره
بچگیم رف
بچگی نکردم
پدری نداشتم نازمو بکشه ،ناز کردن یاد نگرفتم
پدری نداشتم لوسم کنه ،لوس شدن یاد نگرفتم
تا همین چن ساله اخیر یه ذره ظرافت دخترونه نداشتم
یه دختر زمخت و مستقل
اگه یه جام زخم میشد کسی نبود بگه الهی چیشدی
انقد خودم بهش میرسیدم ک خوب میشد
الانم مثل دخترای دیگه نیستم دستشون خراش میوفته ناز و گریه میکنن
بد ترین اتفاقام برام بیوفته کنار میام باهاش و دم نمیزنم