شب شد و باز یاد او و تنها او در خاطرم؛ و ذهنی آشفته از علامت سوال های فراوان
گاه با خود میگویم میشود آن را از یاد برد؟ میشود ناممکنی ممکن شود؟ چگونه؟
و در دریای پر آشوب دلم ابهامات فراوانی است که هیچگاه پاسخ اورا نیافتم
اگر پاسخ را بیابم چه؟ آنگاه برایم چه مقدور میشود!
پس بهتر هست خیلی چیزا تنها سوالی در ذهنم باقی بماند چرا که پاسخ آن نه تنها مرهمی برای زخمم نخواهد بود و آن را التیام نمیبخشد بلکه ممکن است جراحتی عمیق به روحم وارد کند
گفتم روح؟ امان از آن روح سردرگم امان!