دیشب زدم بیرون از خونه ساعت ده شب بود
حوصله شوهرمو نداشتم
تا چندتا کوچه اونطرف تر رفتم قدم زدم
یه خرازی رفتم و...
انقدر ترسیده بودم ک خد نداشت
انقدر دلم میخواست یه گوشه کناری مثل پسرا بشینم بزارم سه ساعت چهارساعت بگذره بعد برگردم
ولی همه جا خلوت بود،دوتا ماشین پسر بودن از کنارم رد شدن نگاه میکردن قلبم داشت میومد توی دهنم
سریه کوچه دیدم پسرای ده دوازده ساله چه راحت و امن دارن بازی میکنن
برای اولین بار فرق زن و مرد بودنو با تمام وجودم لمسش کردم
من زنم ۲۷ سالمه ولی برای اونموقع شب بیرون رفتن امنیت ندارم و ناچاراً برگشتم خونه
ولی پسرا حتی اگه ۱۰ سالشونم باشه اونموقع شب امنیت دارن