اون که به رحمت خدا رفته پدره منظورم.ولی بچهاش هستن. داستان از اون جا شروع میشه ک اون بنده خدا با عمه بابام ازدواج میکنه بعد چن روز موقع غروب میره تو غاری که از توش آب میومده و اونجا اون جن بهش میگه من عاشقت شدم و با من ازدواج کن واگر ن نابودت میکنم.....