من ترم سه دانشگاه که بودم عاشق ترم بالاییمون شدم و روز به روز عاشق تر میشدم طوری که برای دیدنش لحظه شماری میکردم و از یه نگاه ساده اش بهم یه رمان عاشقانه میساختم گذشت و ترم پنج دیدم ازش خبری نیست و متوجه شدم که مرخصی گرفته تا دوباره کنکور بده تصمیم گرفتم بهش پیام بدم و این شد شروع ماجرا رد و بدل کردن جزوه و کتاب و سومین جلسه ایی که همدیگرو دیدیم بهم پیشنهاد ازدواج داد