او رفت.. من ماندم و هزاران هزار خاطره هایی که از او برایم باقی ماند
خاطراتی که گاه یاد آن تا اعماق وجودم را میسوزاند
اما مگرمیشود به یاد برد؟ چگونه ان کلمات و جمله هارا از دیوار دلم پاک کنم؟
کاش میتوانستم سوار ماشین زمان شوم و کام بک بزنم به گذشته
دلم را از نو بسازم.. اجر هایش را همسو بچینم و به کسی اجازه ندهم انهارا واژگون کند
کاش اینها را زودتر به خودم یاد میدادم
اما گاه تا از زندگی درس نگیری`تانچشی و تجربه نکنی هرگز یاد نخواهی گرفت
اما یاد گرفتن هایی به چه قیمت؟ به قیمت له شدن دل انسان ها؟
و این چنین (کاش) هایی در دل من ماند
گاهی اوقات تا زخمی نشوی تا زمین نخوری نمیتوانی از حال مستانه خویش بیرون بیآی
اما کاش روزگار حداقل اندک فرصتی را میداد تا قبل از زخمی شدن یاد بگیریم