من ابتدائي ميرفتم
صبحى بعدازظهرى بود اون موقع
نوبت بعدازظهرى بوديم
اومدم خونه ٥-٦بود خوابيدم
بعد ٨شب بيدار شدم فكر كردم ٨صبح
با استرس گريه ميكردم عين ديوونه ها فكر ميكردم خواب موندم
لباس پوشيدم با دمپايي دوئيدم كوچه
ديدم مامانم و داداشم اومدن سراغم
طفلى ها فكر كردن جن زده شدم تَو خواب 😁
خدا ازشون نگذره
هميشه هم جيب مانتو هامون رو نگاه ميكردم لواشك يا تكبر هندى نداشته باشيم
مخصوصى هم تمبرهندى كه توش پشه بود صبح به صبح مياوردن سر صف نشونمون ميدادن