صبح صبحانه خوردیم ، ۱۰ تا ۱۱ و نیم کلاس داشتم،بعدش رفتم تا میوه اینا خریدم، بعد همسرم واسه ناهار خونه بود که ناهار برای اولین بار دلمه درست کردم نخورد🥲شام دیشبو داغ کردم براش خودمم انقده دلمه خوردم ترکیدم، 😆 بعد ناهارم دوتایی گرفتیم خوابیدیم و بعد همو با کتک و بالشت کوبوندن بیدار کردیم و درحال شوخی و خنده مادر شوهرم اومد گفت بیا منو خواهر شوهرت و ببر فلان جا، به شوهرم گفتم هفته پیش ام بردمش کلا نصف روز ار کلاس و همه چیم زدم آخرش برگشت پیش خاله و فک فامیل شوهرم کلی تیکه بارم کرد که مامانم براتون شام درست کرده ، کمرش درد میکنه ، پارسال عروسی خواهرت رفتی شب موندی خونه مامانت، کاش نبودین مامانم راحت بودو....... خلاصه منم به شوهرم گفتم هفته پیش اینطوری شد من دیگه نمیبرمش خودش بره، شوهرم رفت گفت چرا جلوی زبونتو نمیگیری که اینجوری نشه، اونم بخ مادرشوهرم گفت دیدی گفتن دیدی گفتم( معلوم بود یه ساعت قبل مادرشوهرم آماده کرده بوده) شوهرم یکم ناراحت شد و گفت چرا هفته پیش بد باهاش حرف زدی گفت به این قسم به اون قسم من هیچی نگفتم و..... الانم نشستم خودمو زمین و زمانو فحش میدم
وایی نویسنده مورد علاقم داستایوفسکی 😍
کتاب جنایات و مکافاتش رو هم بخونید
قلمش با روح آدم بازی میکنه
