پدرم ..
راستش رو میگم من درس میخونم بیشتر هر شخصی توی اطرافیانم دوست پسر نداشتم مواظب لباس پوشیدنم بودم درسته کوتاه میپوشم گاهی اما خب واقعا همیشه خیلی ساکت و مودب بودم حداقل تو فامیل تو مدرسه تو اجتماع همسایه ها خیلی دوستم دارن اما مشکلم پدرمه همه غمم فرسوده کرد روح منو ..
نسبت به همه بدبینه با همه قطع ارتباط نمیذاره حتی با دختر همسایمون صحبت کنم متن اصراری ندارم تا الان تو کل عمرم نرفتم مسافرت با پدرم تا الان حتی دستم بهش نخورده بغلم کنه بخدا سختمه دختری جز من بود سریع به فکر ازدواج بود الان هم تهدید میکنه منو که میخنده این همه درس نخون چون تهش نمیذارم جایی برسی
بخدا بدون مبالغه میگم با همه قطع ارتباطه مدام در حال عیب و ایراد از دخترای مردمه اگر از دخترا دفاع کنم بهم میگه خراب
تا الان جوابشو ندادم همش با مهربونی بود دلم داره میترکه میگید مستقل شم ؟ تو این وضعیت ؟ دعام کنید ..
من خیلی آرزوهام رنگی رنگی بودن ..