مادرم به من بی اهمیته

من چند ساله ازدواج کردم و شوهرم کار نداره بعضی وقتا کار بنایی میکنه و درآمد خوبی نداریم تو شهری زندگی میکنم که کارم نیست خونه بابام هم کنارمه مامانم خیلی به داداشم کمک مالی میکنه بجز عروسی و خونه و ماشین که براش گرفتن حقوق بابامو نصفشو میده بهش الان چون زنشم بارداره هم براش غذا میپزه میبره هم براشون چند ماه پول جمع کرد و خودشونو از گشنگی کشتن دادن بهش چون نزدیک زایمانشه مامانم هم خیلی بهم خسیس شده واسه دخترم که میرم خونشون یدونه پفک یا چیپس می‌خره نگاشم میکنه میبینه من نخورم یوقتی میرم خونشون غذا مونده بهم میده میخورم وقتی بهش میگم پول ندارم شاید بعد دوسه ماه میده مثلا یه تومن یا ۵۰۰ تومن کمک میکنه زن داداشم هم اصلا محلشون نمیزاره نیم ساعت میاد ومیره اونم قیافه گرفته براشون ولی مادرم همش طرفشو میگیره چند روز پیش دندون درد گرفتم بهش میگم ندارم برم دکتر بابام میگه برو بکشش هزینه عصب کشی زیاده پول نداریم بهت بدیم یا کولرم خراب شد حتی نگفتن پول قرض میدیم چند روز پخته بودیم از گرما شوهرم قبلا خیلی بشون میرسید اینقدر کمکشون می‌کرد حتی بگم ظرفای مامانم رو هم می‌شست میگفت گناه داره نمیتونه ولی الان شوهرم دیگه کاری نمیکنه و خودشو کنار کشید چون چندبار سرش داد کشیدن شوهرم به احترامشون هیچی نگفت گفت دیگه کاریشون نداره خوبی بشون نیومده منم دیگه دلم خیلی ازشون پره ازشوهرم توقع دارن براشون غذا بیاریم و با ماشینیمون ببریمشون بیرون مادرم توقع داره هرجا برم ببرمش با خودم با پسرش نمیره میترسه مزاحم عروسش بشه الانم بابام چند روزی رفته سفر گفتن من بیام پیشش میگه میترسم تنها الانم غذا مونده بهم میده هر غذایی هم درست کنه به برادرم میگه بیاد غذا ببره واسه زنش کارت حقوق بابام هم دست برادرمه  وضع مالی‌شان هم بد نیس بابام بازنشسته شرکت هست خیلی دلم از مادرم بیشتر پره حس میکنم از شوهرم خیلی بدش میاد چیزی هم بهم نمیگه هرچی بین خودشون و خانوادم هست نمیگه بمن شما بودین واقعا چیکار میکردین