بعد یکماه برگشته خونه از کار
بعد دیشب اصلا حواسم نبود مث همیشه پتو بالششو براش بیارم سر شب بود و تازه رسیده بود قبلش گفته بود تازه قرصامو خوردم اشتهام که بازشد شامو بکش گفتم باشه خودمم هیچی نخورده و منتظر آقا بودم خلاصه یهو دید بالش نیاوردم شاکی پاشد رفت اوردشون و عصبی طور زیر لب یه چیزایی میگفت گفتم چرا میخوای بخوابی جواب نداد رفتم سمتش گفت فقط نبینمت .. خلاصه زیر لب به درک گویان رفتم شاممو خوردم اونم لج کرد رفت چنتا قرص اعصاب انداخت بالا ... گشنش شده بود نه از میوه هایی که خریده بودم لب زد نه حرف
منم گرفتم خوابیدم از صبح انقد عصبیم بابت رفتار احمقانش حتی چای هم نخوردم پاشده میگم چی میخوری بیارم بی محل حرصم گرفت لباس پوشیدم بزنم به خیابون دیدم نه جایی هست برم نه هوا خوبه برگشتم تو اتاقم .. انگار فشار مالی فقط برای اونه من بیشتر دارم تلاش میکنم اما هیچوقت اولویت نبودم هیچوقت