من تویک ساختمون زندگی مبکنم باخانواده شوهرم شوهرم مدام میره خونه پدرومادرش ولی اصلا ب من نمیگه بیا انگاربهش گفتن زنتو نیارتاراحت حرف بزنیم دیشب دیگ اعصابم خورد شدپیامدادمگفتمپایین بخاب درو قفل کردم بعداومد بالا ودرزد من رفتم باز کردم سریع منو محکم زد مادرشم سریع اومد گف چخبره وشروع کرد با من به دعوا گفت مقصر تویی بچه من شانس نداشت از زن وبیشترشوهرمو شیرمیکرد اونم رفت چاقو اورد گف میخام بکشمش مادرشوهرمم چندروزه مادرش فوت کرده البته بامادرشم رفتامد نداشت اصلا حالا براش عزیزشده اونم شروع کرد خودش میزد میگف من داغ دیدم من داغ دیدمول کن دیگ باید دور منوالان بگیرید وفلان بعد منم حرفای دلموز مگفتم بچت خستم کرده میگه باید بری سرکار مادرشم گف اره راست گفته باید بری همه زنا میرن گفتمنمیرن چندنفر مثال زدمگف عب نداره توامنروولی باید صبحا باید زود بیدارشی دوربر خونت باشی عصرا همحق نداری بری بیرون از دیشب دارم فکرمیکنم جداشم ازش یانه نمیدونم چیکارکنم خیلی خستم