داشتیم تولد ساده می گرفتیم که بابام اومد میگه وای مردا از پنجره دارن میبیننتون و این چه لباسیه پوشیدی و ...اخرشم لبشو با چاقو برید و هزار حرف دیگه زد که راضی نبودین من بخورم واقعا بدبخت شدیم از دستش مخصوصا مامانم . به خاطر یذره خون انقد حرف بارمون کرد میگه کم مونده بیهوش شم انقد خون ازم رفت
منم چند تا حرف بهش گفتم که مارو بدبخت کردی و الحق که میگن یکی یدونه خله دیوونه اونم گفت لااقل ۱۰ نفر خواهرتو میگیرن تو رو هیچکس نمیگیره کاش هیچوقت به دنیا نمیومدی.
همیشه دعوا راه میندازه . حالا اون هیچ سال قبلم روز تولدم ننش انقد منو گریوند که به فکر خودکشی افتاده بودم . سریع رفت به مامانش گفت اون دختره میگه خدا کنه بابام بمیره راحت شم ولی واقعا من هیچ وقت اینو نگفتم خیلی لوسه