سلام بچه ها من قبلنم درمورد خیانت شوهرم اینجا توضیح دادم.ولی از پریشب درست وقتی تصمیم گرفتم به زندگیم برگردم و همه چیو فراموش کنم.شوهرم رفته بود خونه مادرم شب وقتی اومد ازش پرسیدم چرا دیر کردی کجا بودی.گفت کار داشتم از اونجا هم رفتم یه ربع خونه مامانت چایی خوردم اومدم.وای من قبلش با مامانم حرف زدم.میگفت
شوهرت دوساعته اومده اینجا.همش بهم میگه تو خیلی واسمو زحمت کشیدی زن خوبی هستی.آدم باهات احساس راحتی میکنه.تو مثل مادر منی.بعد میگفت همش ازم میپرسید تو درمورد من چجوری فکر میکنی.اونم گفته تو مثل پسرمی.بعد به مادرم گفته یه بار به زنم گفتی دوس داشتم یه دل سیر دامادمو بوس میکردم سرشو اورده نزدیک گفته منو ببوس.مادرمم کلی بوسش کرده.بعد اومدنی بهش گفته تو بوی زنمو میدی
منم به روش آوردم وسایلمو جم کردم گفتم میرم به زور جلومو گرفت نذاشت برم.به دست و پام افتاد که تو اشتباه فکر میکنی.من منطور خاصی نداشتم تو شکاکی.سه تا بچه دارم.کلا موندم چیکار کنم.بعدم رفت به مادرم گفت اگه فکر بدی دربارم میکردی به خودم میگفتی چرا زندگیمو خراب کردی