او تظاهر به افسردگی میکرد، این را موقعی فهمیدم که میگفت افسردم ولی یکبار هم خودکشی نکرده بود، او از ارتفاع میترسید، از تفنگ میترسید، از مرگ میترسید.
او برای زنده ماندن تلاش میکرد نه زندگی کردن...
گفتم: حالا که زنده ای چرا زندگی نمیکنی؟
تو افسرده نیستی فقط غمگینی
تو نمیخوای بمیری، پس هنوز امید داری
تو افسرده ای ولی زنده ای، پس زندگی خوبی داشته باش...
با خستگی گفت: من زندم؟
من از مرگ میترسم و مرگ آسان است، میتوانی به راحتی بمیری...اما درد من بیشتر از آن است که فقط یکبار بمیرم...جسم من زندست ولی روح من بارها و بارها در روز میمیرد
من از مرگ میترسم و نمیخواهم سمتش بروم
پس منتظرش میمانم.
حرف هایش را میفهمیدم، متوجه میشدم که چه میگوید.
ولی نمیتوانستم درک کنم، چون تابحال همچین احساسی را تجربه نکرده بودم...
༺༽امیدوارم هیچوقت همچین احساسی تجربه نکرده باشین༼༻
خودم یکم از این خوشم اومد گفتم بزارم🙂