بعدازده سال اذیت کردن بازی با روان بعدازکلی اذیت کردن امشب بهم گفت فراموش کن دیگه تاکی درموردش حرف میزنی.چراانتظارداره همون آدم قبلی بشم.بخاطرش کلی گذشت کردم بازداری بااذیت های خانواده اش ساختم.کمکش کردم پیش رفت کنه بدجوری دلم سوزوند.حتی دوست ندارم کنارش بخوابم.
نمیتونم جدابشم دوتابچه ی کوچیک دارم.چیکارکنم آروم بشم.هرلحظه باحرفهاش باکارهاش منوشکست یعنی اینجوری بگم الان مردم.جسم الکی زنده است.نه حسی نه اعتمادی نه محبتی.....چیکارکنم