از روزی که یادم میاد بدبیاری پشت بدبیاری...از سختیهای زندگی و تحصیل و مشکلات مالی و خانوادگی و جبر جغرافیایی و فرهنگی و این چیزا که بگذرم با وجود هوش بالا و مدارج تحصیلی بالا و معتبر، تو هر کاری وارد شدم یا مجبور به استعفا شدم یا اون شرکت کلا کن فیکون شد یا زمین و زمان به هم ریخت تا من تو اون شغل نمونم. گفتم اشکال نداره. بدون شغل هم میشه خوشحال باشم. توقعم رو تو کمترین سطح اوردم پایین. ازدواج کردم. تنها نقطه روشن زندگیم یه همسر مهربون بود که اونم با وجود شرایط خانوادگیش صددرصد مال من نیس اما آدم خوبیه. تا ازدواج کردم چندتا اتفاق ناجور تو زندگیمون افتاد...گذشت...همه جوره سعی کردم همه چی رو بپذیرم و با شرایط به رغم همه بدبیاریا کنار بیام. خواستم باردار شم نشد نشد یهو شد اما یه جور بدی شد که سلامتم به خطر افتاد مجبور شدم سقطش کنم. بعدم هرچی اقدام کردم نشد. گفتن اوضاعم خرابه و بزودی یائسه میشم!بدون هیچ دلیلی! گفتن بدو برو آی وی اف!رفتم آی وی اف تا خواستن هودمون بدن ببینن تخمک دادم یا نه زد و فهمیدن تو بدنم یه توده های مشکوکی هست...با درمانهای ناباروری ممکنه بدتر بشن....همه اینا کلیاته از خیلی چیزا فاکتور گرفتم، اینا هم که گفتم هرکدوم مثنوی هفتادمنه اگه بخوام وارد جزییاتشون بشم...فقط به من بگین آیا قبول دارید این همه بدبیاری برای یه نفر زیاده؟ به دعا و جادو جنبل اعتقاد نداشتم هیچوقت تما حس میکنم شاید اشتباه میکنم و واقعا وجود داره. به نظر شما جادو واقعیت داره؟