دیگه از خستگی به حال خودم گری میگیره
چقد زحمت کشیدم
چقد شبانه روز درس خوندم
شاغل شدم. پول جمع کردم. هر چی خواستم خریدم تا شاید طعم خوشبختی رو بچشم
غافل ازینکه اونی که از اولش بدبخت بوده تا اخر خوشبخت نمیشه
یه ازدواج ارزو شده واسم داشتن بچه و حس دوست داشتن و عشق.... همشون خیالین و من مفهومش و هیچ وقت تو زندگی درک نکردم
پدری که تا ۳۵ سالگی هم یک کلمه نخواسته حرف بزنه باهامون و ازینم محرومیم
خدایا دیگه خستم.... کاش قبر چراغ داشت. اطرافش طبیعت دیده میشد و نمیترسیدم از قبر و راضی میشدم به مرگ
میدونم وقتی میمیرم که راضی شم....
بغلم کن که خیلی حالم خرابه