بعد ۳ سال دیگه از اذیت های مادر شوهرم به ستوه اومدم و دیشب کلی با خودم حرف زدم به خودم قول دادم بره گوشه ترین گوشه ذهنم ،دیگه هر چی گفت فقط بی محلی کنم ، دیگه بهش سر نزنم ، دیگه براش غذا نبرم ، دیگه براش کادو نخرم چون ته ته همه خوبی های من فقط متوقعه
فکر میکنه هر چی شوهرم داره مال اونه ،فکر میکنه من نون خور اضافیم
دعوتش میکنم کلی غذا و تدارک آخرش نگاه شوهرم میکنه میگه مامانی دستتون درد نکنه
وقتی من میرم خونش یه لیوان آب به زور جلومه ولی وقتی اون میاد هر چی رو میز باشه یا تو بوفه باشه راحت برمیداره میخوره و تازه میبره
دیگه از این همه نابرابری خسته شدم
فقط میخوام به خدا واگذارش کنم و میدونم آنقدر دلم شکسته که خدا زود زود کاری میکنه اون احتیاجش به من بیوفته