من یه دختر تحصیل کرده و شاغل بودم، ماشین داشتم تمام جهیزیمو خودم خریدم تمام مخارجم به صورت مستقل با خودم بود. خودم خواستم که اینحوری باشم. همیشه با مامانم خانوادم مسافرت و تفریح بودیم. ازادی داشتم ولی از اعتماد خانوادم سو استفاده نمیکردم. قصد ازدواج نداشنم هر خواستگاری میومد ندیده رد میکردم تا سن 26 سالگی یه پسر 31ساله، خونشون یکی از روستاخای حومه شهرمون بود، شغلش آزاد( تو میدان تره بار و کشاورزی) از نظر تیپ و شخصیت خوب بود نمیدونم چیشد اومد سرراهم. مدت کوتاهی اشنا شدیم و خواستگاری کردولی جواب رد بهش دادم. چندین بار.صبح از خونه میومدم بیرون ماشبن از کوچه میاوردم بیرون که برم سرکار میدیدم سر کوچه تو ماشین نشسته منتظر من😑 میرفتم سرکار میومد پایین شرکت تو کاشین میشنست تا جواب مثبت بگیره. خلاصه اومدن خونمون و انگار من چشمام کور باشه و گوشم کر شده باشه گفت دوست ندارم سرکار بری، گفتم نمیرم. نمیدونم چیشد ازدواج کردیم و بعد از ازدواج گفت تو روستای ما بد میدونن که زن سوار ماشین بشه. چندتا زن سوار ماشین میشدن و میرفتن تو شهر خیانت میکردند و دیدنشون. دلم نمیخواد اینجا پشت سرت حرف باشه. گفتم چشم ماشین رو تو عقد فروختم. عروسی کردیم ، گفت اینجا با هیچکس ارتباط نداشته باش. اینجا همه حسودن، حرف در میارن. فلانن. خلاصه چهارساله که من تو این خراب شده هیچکس رو نمیشناسم. با اینکه هیچ ارتباطی نداشنم با کسی حتی خواهر شوهر و جاری و بازم بی دلیل از دهنم حرف دراوردن،( خیلی خنده داره، کسایی که سالی به دوازده ماه منو نمیبینن) ولی کلا قطع ارتباط کردم. فقط خونه پدرشوهرم هفته ای یکبار اونم با خودش. چون حضرت اقا دوست ندارن تنهایی از خونه برم بیرون!!! الان یه پسر یکساله دارم. از نظر اخلاق و رفتار و رفاه هیچی کم ندارم. حتی خونه هم به ناممه. خداییش همه هم حسرت زندگیمونو میخورن( میگن توش خودم کشته و بیرونش مردم) ولی اینکه بعد از اون ازادی که داشتم الان مثل زندانی باهام رفتار بشه خیلی برام سخته.پسرم یکسالشه دلم میخواد ببرمش بیرون پیاده روی، پارک، خرید. ولی شوهرم اصرار داره که بدون خودم بیرون نرو. اخر هفته که تعطیلم میبرمتون بیرون.شده حسرت برام😭😭 شدم یه افسرده فکری و عصبی😭 نمیدونم چرا با اون همه خواستکار به این راضی شدم. بخدا هرچی فکر میکنم به نتیجه نمیرسم که چیشد و من از چی خوشم اومد که این به مدل ازدواج راضی شدم.انکار دهنم بسته بودن. انگار چشمام کور کردن..همه تلاشمو میکنم که از این خراب شده بیایم بیرون و نزدیک مامانم اینا خونه بگیریم شاید خلاص شدم از این افکار. ولی خانوادش اگر بفهمن نمیذارن. خدا لعنتشون کنه. شما باشین چکار میکنید؟ چجوری راضیش میکنید؟ چجوری به این زندگی ادامه میدین؟ اصلا حق با کیه؟ شاید من دارم اشتباه میکنم؟ هان؟
یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.
چطوری قبول کردید سرکار نرید و ماشین رو بفروشید؟الان دیگه زمان قدیم نیست که بگن زن حق نداره ماشین سوارشه.از اول پذیرفتید کاش یه کم مقاومت میکرد الان دیگه نمیشه کاری کرد اگر زندگیتون خوبه که خداروشکر با همسرتون صحبت کنید درهفته بیشتربرید بیرون
اسی جان توروستاها اکثریت این تعصبها هست فکرکنم زیادفکری شدی ازاول انتخابت اشتباه بوده ولی به خوبیاشم فکرکن میگی خوبه مهربونه اخرهفته میبرتت بیرون چیزی کم نداری یکم صبوری کن بامحبت رامش کن انشالله راضی بشه بیای شهر
با خودش صحبت کردین که مشکلات رو بگین؟ بگین دوست دارین بیشتر بیرون باشید با خانواده تون رفت و آمد کنید حوصله تون تو خونه سر میره و دوست دارید بچه رو ببرید پارک بازی کنه دوست پیدا کنه؟ اگر نه سعی کنید کم کم آروم آروم باهاش صحبت کنید تو آب بخیسونید قضیه رو و کم کم شرایط رو فراهم کنید جابه جا بشید از اونجا به هیچ وجه بحث نکنید سعی کنید با محبت و سیاست قضیه رو پیش ببرید چون اینجور که گفتید مشکل اساسی دیگه ای ندارید تو زندگی تون انشالله اینم حل بشه 🌱
من یقین دارم، خدایی که او را خلق کرده است ؛ لایق سپاس و ستایش بی انتهاست!
دیگ باید کم کم بهش زگی بچه تو خونه نمیمونه همش زر زر میکنه عصبیم کرده .همش میخاد بیرون باشه و از اینجور حرفا بگو شبها بریم یه دور بزنیم حال و هوام عوض بشه
اینحوری کم کم میفهمه بچه بزرگ میشه نیاز ب بیرون داره
چطوری قبول کردید سرکار نرید و ماشین رو بفروشید؟الان دیگه زمان قدیم نیست که بگن زن حق نداره ماشین سوا ...
بخدا قسم تا روز اخر عقد اصلا متوجه هیچی نبودم. نمیدونستم چنین افکاری هنوز هست. وقتی بهم میگفت ،به خودم میگفتم خب الان دوست نداره. برا بعد مشکلی پیش نمیاد که. مشکل الانه. یا اصلا تو ذهنم چنین محیط و خانواده و افکاری نمیگنجید. تجربه برخورد با چنین افراد و فرهنگی نداشتم. اصلا نمیفهمیدم چکار میکنم. سردرگم نبودما، متوجه عواقبش نبودم