من ۱۵ سالمه توی یه شرایطی وابسته ی مدیر مدرسم شدم اونم به شدت مهربون و خوش اخلاق بود مثل مادر بود برام خیلی ارتباط خوبی باهم داشتیم بغلم میکرد باهام حرف میزد باهاش درد و دل میکردم بوسش میکردم میگف مثل دخترم دوستت دارم و ... خیلی رابطه مون خوب بود خیلی مدارس تموم شد و منم باید از اون مدرسه میومدم بیرون من جدا از مشکلات زندگیم به طور واقعی شکستم کمرم خم شد نابود شدم خیلی اذیت شدم خیلی دو سال درگیر این رابطه شده بودم انگار خود مادرم بود من خودمم دخترم، خلاصه توی این دوسال من شب رو روزم گریه بود که تموم شه من چکار کنم چون خیلی احساس تنهایی میکردم و واقعا دیگه کسی نبود بغلم کنه یا بوسم کنه هر روز و شب گریه میکردم وابسته اش بودم خیلیییییییییی الان دوماه از اون روز گذشته ، من خودمم دو ماه اخر مدرسه واقعا حالم بود همش تو افتاب مینشستم و همش گریه میکردم بی قرار بودم احساس میکردم یه چیزیم کمه خیلی حال بدی داشتم اون روزا یهو سرکلاس حالت تهوع میگرفتم سردرد و کلی درد روحی.. گذشت ، دوماه گذشت چند بار دیدمش ولی خیلی اذیت شدم بعدش چون جدا از مشکلات زندگیم انگار هم از دوریش هم از افسردگی درد میکشیدم باز خیلی تو این دو ماه گریه کردم حالم بدم هر روز و شب گریه میکردم حتی گاه پیش اومده تو حموم موهامو میکشیدم و شده هم به قصد ازار رسوندن به خودم شی تیز کشیدم رو دست چپم ، بی قرار بودم یه مدته الان خنثی شدم هیچ درکی ندارم چی شده احساس میکنم هنوز نرفته خوابشو میبینم کمتر گریه میکنم ولی واقعا خنثی شدم دلم خیلی براش تنگ شده خیلی احساس میکنم افسردم یه مدتم اخلاق بدی داشتم و همش عصبی بودم و کلافه شرایط زندگیم مالی خانوادگی و .. اصلا خوب نیست و از هر لاحاظ تحت فشارم با پدر بزرگ تو یه خونه ام و کلی اذیتم اون روانیه و داد میزنه و دعوا میکنه اون روز از شدت دعوا و اینا سرم گیج میرفت ناخود اگاه گریه میکردم میترسم اخه من نمیدونم چکار کنم حتی شرایط مشاوره رفتنم ندارم من افسردم؟ چی کار کنم نباشم؟اکثر اوقتام تلخم و غمیگن و ناراحت . ببخشید طولانی شد