2777
2789

#قدسیه


🌸🍃🍃🍃 پارت۱


من قدسیه هستم که در  یک روستای با صفا در شمال کشورم در سال هزارو سیصد هیجده بدنیا آمدم. پدرم

حاج محمد کدخدای ر‌وستای خودمون بود و

بی بی ملک مادر صاف و ساده ام بود که جز خدمت به ما هیچ وقت کار دیگه ایی نکردو همه عمر عاشقانه با ما زندگی کرد .من بچه سوم خانواده بودم اولین فرزند پدرم علی برادرم بود بعد خواهرم جواهر بود و من قدسیه فرزند سوم بودم حسین هم برادر آخری بود زندگی ما مثل تمام روستایی ها ساده و بی آلایش بود خونمون خیلی بزرگ بود خیلیییی ..یک حیاط خیلی بزرگ با درختای بلند با حوضی در وسط حیاط ،که همه شست و شوهامون رو تو همون حوض انجام میدادیم کارگر خونمون فاطمه خانم بود که بعضی روزها به کمک مادرمون می اومد و کارهای خونمون رو انجام میداد بی بی جان خودش نمیتونست به تنهایی کارهای خونمون رو انجام بده از بس که این خونه بزرگ بود  تو خونمون همیشه پر از مهمون بود ننه جون مادر بزرگم پیش ما زندگی میکرد چون بابام پسر بزرگش بود و وضع مالی خوبی داشت کلا ننه جون رو به ما سپرده بودن  و پسرهای دیگه خودشون رو از این کارکه نن جون رو نگهدان  راحت کرده بودن …

من وقتی به سن بلوغ رسیده بودم علی برادرم ازدواج کرد و معصومه همسرش در خونه ما و دریکی از اتاقهای خونمون زندگی میکردن اون زمان اول عروسهاباید مدتی پیش مادرشوهرشون زندگی میکردن و بعد از اینکه وضع مالیشون خوب میشد از اون خونه میرفتن .من کم کم بزرگ شدم و زندگی کودکانه و نوجوانیم مثل همه دخترها برام شیرین و جذاب بود جواهر به سن بلوغ رسید و وقت شوهر کردنش شد حالا باید  جواهر هم ازدواج میکرد منو جواهر با هم دوسال اختلاف سنی داشتیم و اینم بگم که اون زمان دختر باید دیگه تا سن چهارده سالگی ازدواج میکرد. جواهر سیزده ساله بود که نقی  قصاب به خواستگاریش اومد و مادر نقی بعد از مدتها رفت و آمد موفق شد که جواب مثبت رو از حاج محمد کدخدا(یعنی بابام ) بگیره .اینم بگم درسته که نقی قصاب بود ولی وضع مالیشون عالی بود اما خب قصاب بود دیگه ، مثل الان انقدر مهم نبود که شغل داماد چی باشه .

عروسی جواهر رو خوب بخاطر دارم که چقدر براش

مراسم های قشنگی گرفتن از بعله برون و حنا بندون و عقد و عروسی ! که همه اش خیلی سنتی بر گزار شد‌قرار شد جواهر هم به خونه مادر شوهرش بره

بابام جهیزیه مختصری به جواهر داد یک فرش و یک دست رختخواب و چینی و …خلاصه همه چیز ساده بود


ادامه دارد....

┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄



‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💫@zendgizibaabo💫

#زندگی_زیباست♥️

‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---

#قدسیه


🌸🍃🍃🍃 پارت ۲


حق انتخاب نداشت خیلی اتفاقی مادرِپسر دختر رو در یک مهمانی یا حمام می دید و اون دختر رو برای پسرش نشون میکرد اینم بگم که عشق و عاشقی هم بود نه اینکه نبود اما خدا اونروز رو نمی آورد که پدرو مادر میفهمیدن تیکه بزرگه گوششون بود

عروسی جواهر که تموم شد من تو خونه تنها شدم

بمادرم گفتم بی بی جان اجازه بده من برم اکابر و درس بخونم حاج محمد پدرم (یا همون آقام )راضی به درس خوندن نمیشد و میگفت دختر نباید درس بخونه ننه جون

از اون بدتر ! اما من سماجت کردم و گفتم باید درس بخونم بلاخره با وساطت بی بی جان پای من به اکابر باز شد چون ما روستا بودیم هنوز خیلی کسی درس نمی خوند و فقط چند نفری در کلاس درس حضور داشتیم خلاصه منم رفتم مدرسه یا همان اکابر خودمون پدرم خیلی بمن علاقه داشت یکروز با گوشهای خودم شنیدم که به بی بی میگفت ملک جان اون سه تا بچه یکطرف  قدسیه یکطرف !!

یه حس خاصی بهش دارم نمیدونم چرا ! بخاطر همین هیچوقت نمیزاشت من ازش ناراحت بشم ،مدتی با بی بی جان به مدرسه میرفتم کم کم که اعتمادها بهم جلب شد بی بی گفت خودت به کلاس برو و منهم تنها به اکابر میرفتم

نمیدونم چرا از نظر جسمی دخترهای قدیم انگار درشت تر از سنشون به نظر میرسیدند و منهم نسبت به سنم بزرگتر می اومدم .اون روزها کلاس اول که بودم با تمام سختی ها که داشتم و کسی سوادی نداشت که کمکم کنه بلاخره گذشتن و من دوازده ساله بودم که دوم رو می خوندم بی بی جان سواد قرآنی داشت اما درس بلد نبود یکروز که داشتم به مدرسه می رفتم متوجه نگاه جوانی بخودم شدم که  دنبالم راه می افتاد و می دیدم هرجا که مکث میکنم اونهم می ایسته و هر قدمی که تند تر میکنم

اونهم قدم هاش رو تند تر میکنه خیلی دلم میخواست برگردم و صورتش رو ببینم اما جرأت برگشتن نداشتم چون به بی بی قول داده بودم که سرم توی کار خودم باشه …

روزها تکرار میشدن و این جوان هم بدنبالم بود یکروز که ظهر به خونه برگشتم بی بی ناهار آبگوشت بار گذاشته بود خسته و گرسنه بخونه رسیدم بی بی گفت دختر جان کمک کن سفره ناهار رو بندازیم که صدای کوبه  در هممون رو به خودمون آورد ننه جون گفت قدسی برو در و باز کن ببینیم کیه انشاالله که خیر باشه آخه قرار نبود کسی خونمون بیاد من بسمت درحیاط رفتم کلون در روکه بالا دادم دیدم زنی قد بلند با چادرچیتی که به سر داشت با مهربونی گفت منزل حاج محمد اینجاست گفتم بله ،با خنده گفت شما دخترشی ؟ گفتم بله ، گفت برو بگو مادرت بیا جلو در کارش دارم با دلهره نگاهش کردم گفتم ببخشید شما کی هستی ؟


ادامه دارد...

┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄



‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💫@zendgizibaabo💫

#زندگی_زیباست♥️

‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

#قدسیه


🌸🍃🍃🍃 پارت ۳


گفتم شما کی هستی ؟ گفت دخترم  با مادرت کار دارم . منم بدو بدو بسمت اتاق رفتم صدا زدم بی بی  با شما کار دارن ،مادرم چادرش رو روی سرش انداخت وبسمت در حیاط رفت و بعد دیدم با تعارف از اون زن خواست که داخل خونه بشه ننه جون گفت کیه مادر ، گفت هیچی برای امر خیر اومدن ! نمیدونم چرا تا این جمله رو شنیدم قلبم هُری ریخت و فورا به مطبخ رفتم ویک آن حس کردم قلبم مثل گنجشکی که دنبالش کردن میزنه ،گوشهامو تیز کرده بودم  صدای اون خانم رو از اتاق می شنیدم که میگفت من پسرم رو با یتیمی بزرگ کردم ،پدرش بنا بود که زیر آوار موند والان برای خودش زمین برنج کاری داره و از این حرفها …بی بی گفت والا به پدرش بگم اگر اجازه دادبا پسرتون تشریف بیارید بعد ننه جون گفت قدسی جان یه چایی بریز بیار .من دستهام میلرزیدن اما باید چایی رو برای اون خانم می بردم با خجالت چایی رو ریختم و بسمت اتاق به راه افتادم .اون خانم مهربون که سکینه نام داشت گفت دستت درد نکنه دخترِقشنگم ماشاالله چه دختری !

ومن ازخجالت آب  میشدم .اونروز سکینه خانم بعد از خوردن چایی اجازه مرخصی خواست تابعدا  با پسرش به دیدن من بیان و منهم بدون چون و چرا اگر پدرم قبول میکرد باید به خونه بخت میرفتم

بی بی جان وقتی  موضوع خواستگار رو به آقاجان  اون با  کمی مکث گفت من اگر خودم پسر رو ببینم میفهمم چطور آدمیه ! بگو‌بیان وبعد بین خودشون قرار گذاشتن که به سکینه خانم بگن با پسرشون بیاد و‌قتی سکینه خانم پی جو‌شد یکروز رو تعیین کردن که با پسرشون بیاد خواستگاری ،اونروز من خیلی استرس داشتم مادرم همه چیز رو آماده کرده بود ننه جون هم خوشحال بود وقتی سکینه خانم با پسرش وارد خونمون شد من از تعجب دهنم باز مونده بود آخه پسرش همونی بود که دنبالم می اومد جوانی خوش قد و بالا که دل هر دختری رو می برد محسن پسر سکینه خانم کسی بود که من در نگاه اول عاشقش شدم و از خدا میخواستم که با محسن ازدواج کنم ، من همه چیز رو از اتاق تو در تویی که به مطبخ راه داشت می دیدم

آقاجان  با ورود محسن چینی به پیشانیش انداخت و رو کرد به محسن گفت پسر جان زمین برنج کاریت کجاست ؟ محسن هم آدرس زمین رو داد و از کار و درآمدش با آقا جان صحبت کرد بعد که سکینه خانم گفت قدسی جان کجاست من فورا چایی ریختم که براشون ببرم که یهو آقاجان گفت یک کم حال نداره و نمیتونه چایی بیاره من با شنیدن این حرفش جا خوردم بی بی اومد چایی هایی رو که من ریخته بودم برد و آروم گفت نمیدونم چرا پدرت به اینها اینجوری کرد معصومه زن برادرم گفت به گمونم که حاج محمد پسره رونپسندیده


ادامه دارد....

┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄



‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💫@zendgizibaabo💫

#زندگی_زیباست♥️

‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---

عزیزم روزی دوتا پارت میذارن منم اینجا میذارم میخواین وقتی تموم شد لایکتون کنم

منو هم اگ میشه خبر بدین

عامو جونی خسمه اگ تو جوابتون طولش دادم درک کنین خیلی انرژی میخوا ک تایپ کنی خعلیاااا🤦‍♀️دعوا نکنین عیبه ینی توهر تاپیکی رفتم پاک جر بی چتونه عامو چتووونه🤨

#قدسیه


🌸🍃🍃🍃 پارت ۴


معصومه زن برادرم گفت به گمونم که حاج محمد پسره رو نپسندیده، و من همون موقع انگار آب سردی بر بدنم ریخته شد اما جرأت هیچگونه حرف یا اعتراضی رو نداشتم ولی منتظر دلیل حرف آقاجان بودم  سکینه خانم با خوشرویی گفت که ؛ ای وای خدا مرگم بده بلا دوره ! کدوم اتاقه من برم ببینمش و من سریع روی زمین دراز کشیدم چادری رو که سرم بودروی خودم کشیدم و با سیاست خاص خودم خودمو به مریضی زدم سکینه خانم با بی بی جانِ مضطرب ،به اتاقم اومدن من سلام کردم و گفتم از صبح حالم بده حالت تهوع دارم سکینه خانم گفت ای وای دختر چرا نشستی بیا ببریمت دکتر و من که حسابی از پس فیلم بازی کردنم بر اومده بودم گفتم نه نه خوب میشم یک کم دل  پیچه دارم …بی بی از دور خنده ریزی کرد و وقتی سکینه خانم پشتش به بی بی بود گفت خاک تو سرت نکنم قدسی ..بعد سکینه خانم گفت ما میریم و یکروز دیگه میایم ..اونجا بود که نفس عمیقی کشیدم و خودم رو روی زمین رها کردم بیچاره سکینه خانم با  محسن بلند شدند و خداحافظی کنان بسمت در حیاط رفتن …اما نمیدونم چرا دلم گرفت و بغضی گلوم رو فشار میداد بخودم میگفتم آخه آقاجان چرا اینکاررو با من کردی ؟ بلاخره در حیاط که بسته شد صدای آقاجان

بلند شد ..اه اه مَلک نمیدونم چرا هیچ از این پسر خوشم نیامد ! بی بی گفت چرا ؟ دلیلش چی بود ؟

گفت ولشکن یکی دیگه ! حالا مگر شوهر قحطه ،

اما من چی ؟ پس من چکاره بودم ؟چرا نظر من مهم نبود ؟ …بعد از چند دقیقه بی بی به اتاق اومد گفتم بی بی مگر آقاجان چه بدی از سکینه خانم اینها دیده بود که از این پسر بدش اومد؟ بی بی باترس گفت یواشتر صدات رو ببُر الان آقات میفهمه  پدرت رو در میاره .تو رو چه به این غلطا ..برو به درس و مشقت برس آرام از جا بلند شدم و به یکی از اتاقهای خونه پناه بردم کتابهامو آوردم و شروع کردم به نوشتن درس و مشقم .درسته که من کلاس دوم بودم اما دوازده سالم بود چون دیر به مدرسه رفته بودم

با خودم تصمیم گرفتم هرخواستگاری که اومد خودمو به مریضی بزنم .آره. من راهشو یاد گرفته بودم چون خودشون از من خواستن که دروغ بگم

دلم از دست اینکار گرفته بود عقلم خیلی بیشتر از سنم می رسید ودلم نمیخواست که پدرو مادرم برام همسر انتخاب کنن با اینکه سنم کم بود اما دوست داشتم خودم تصمیم بگیرم


ادامه دارد....

┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄



‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💫@zendgizibaabo💫

#زندگی_زیباست♥️

‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---

#قدسیه


🌸🍃🍃🍃 پارت ۶


وقتی نگاهم تو صورت پیر زن افتاد چشماش یه جوری بود هم در دلم ترس بود هم کنجکاو بودم که ببینم چی میخواد بگه ،گفت اسمت چیه ؟ گفتم قدسیه ! گفت دخترم تو پاک و معصومی تو میتونی با استفاده از قران از مردم گره گشایی کنی و اونها کارهاو مشکلاتشون رو به تو بگن و تو مشکل گشایی کنی !

از حرفاش زیاد سر در نمی آوردم دستم رو تو دستاش گرفت گفت این دستهای کوچک میتونن گره  ها از کار ها باز کنن .دستم رو کشیدم خودمو جمع وجور کردم گفتم نه من نمیخوام !!! خودمو به بی بی چسبوندم و سرمو  به طرف دیگه ایی چرخوندم

گفت فکراتو بکن تا خودم بهت یاد بدم چکار کنی .

کلاس که تموم شد با بی بی به سمت خونه  براه افتادیم دلم میخواست بهش بگم که اون پیر زن بمن چی گفت ؛آره باید به مادرم میگفتم..در بین راه گفتم بی بی جان اون خانم پیر زن رو دیدی ؟ که کنارم نشسته بود ؟ گفت بله دخترم اما خیلی بهش دقت نکردم گفتم بمن گفت که میخوام رازی رو بهت بگم و…ادامه حرفای پیر زن رو‌بهش گفتم

بی بی گفت اینجا در شهر ما کسایی هستن که برای گره گشایی دعاهایی از قران و مفاتیح می نویسن و به دست مردم مشکل دارمیدن شاید منظورش اون بوده گفتم نمیدونم ولی ازش ترسیدم بی بی خنده ای کردو گفت نترس دختر جان کار بدی نمیخواسته بکنه ،من کنارتم خیالت راحت …اونشب از فکر پیرزن خوابم نمی برد شب که در اتاقم بخواب رفتم در عالم خواب دیدم که پشت در خونمون یک عالمه آدم نشسته که همه میخوان وارد خونمون بشن

همه به آقاجان میگن بگو دخترت برای ما هم یک دعا از قرآن بده  تا مشکلات ما هم حل بشه نیمه های شب از خواب پریدم سرم خیس عرق شده بود و دهنم خشک خشک بود بلند شدم از کوزه کنار اتاق آب خوردم و به اینور و اونور نگاه میکردم انگار چشمام از خواب پاک شده بود و از ترسم میخواستم هرچه زودتر صبح بشه آرام از جا بلند شدم و خودم رو به اتاق ننه جون رسوندم و در کنارش خوابیدم صبح ننه جون وقتی از خواب بیدار شد با تعجب گفت بسم الله ننه اینجا چکار میکنی ؟ گفتم ننه خواب بد دیدم از ترسم به اینجا پناه آوردم

همون روز خوابم رو برای بی بی تعریف کردم بی بی گفت درس و مشقت رو بخون وقتی رفتیم کلاس قران اون پیر زن  رو بمن نشون بده


ادامه دارد....

┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄



‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💫@zendgizibaabo💫

#زندگی_زیباست♥️

‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---

#قدسیه


🌸🍃🍃🍃 پارت ۵


بقول بی بی درس و مشقم رو نوشتم و فردای اونروزوقتی میخواستم  برم اکابر محسن سر راهم سبز شد

دلم هُری ریخت خودمو رو به اون راه زدم چادر چیتم رو  روی سرم محکم کردم و براهم ادامه دادم

صدای محسن منو بخودم آورد …قدسی قدسی خانم ….یک دقیقه ..وایسین …خودمو  به نشنیدن زدم اما سمجتر از این حرفها بود همینطور دنبالم می اومد ..وحشتزده گفتم تو رو خدا برید اگه آقاجانم بفهمه تیکه بزرگم گوشمه ،گفت نه کاری ندارم زود میرم خیلی زود فقط میخوام ببینم حاج محمد منو نخواست ؟ آخه از قیافه اش اینطوری فهمیدم ! گفتم من نمیدونم از خودشون بپرس

قلبم داشت از دهنم بیرون می اومد گفت واقعا نمیدونی ؟ گفتم نه ،و به راهم ادامه دادم قدمهاشو تندترکرد و جلوتر از من براه افتاد بعد سد راهم شد

وایساد روبروم گفت تو چشمام نگاه کن لااقل بگو ببینم تو منو میخوای ؟ یا نه ؟ زبونم بند اومد محسن خیلی قشنگ بودچشمهای درشت با مژه های فر و ابروهای پر پشت و بینی کوچک …با دیدنش ضربان قلبم تندتر شد گفتم لطفا برو کنار با التماس نگاهم میکرد که بسرعت ازش جلو زدم .کنجکاو شدم ،چرا دیگه اصرار نکرد ؟ بی اختیار برگشتم دیدم نشسته رو زمین سرش رو تودستاش گرفته  و تکیه اش رو به دیوار گاهگلی  تو کوچه باغ داده ،یک آن دلم به حالش سوخت .اونروز وقتی از کلاس برگشتم با خودم عهد کردم دیگه شوهر نکنم بمونم خونه و درس بخونم ..اون روزها گذشتن سکینه خانم بیچاره صد بار به بی بی و آقا جان پیغام داد اومد رفت اما مرغ یک پا داشت آقاجان میگفت نه که نه ! من به کلاس سوم رفتم و محسن بنده خدا همش در حال التماس بود ومنهم فقط از خودم دورش میکردم یکروز بی بی بمن گفت قدسیه بیا بریم کلاس قرآن ،اونجا قرآن هم یاد بگیر من هم همراه بی بی به کلاس قرآن رفتم ،رفتن کلاس قرآنم به دو سه ما نکشید که با صوت بسیار قشنگ‌شروع به قرآن خوندن کردم …بعد همه میگفتن وای بی بی خانم حیف این دختر نیست تو خونه نگهداری کرده بودیش با خودت بیارش تا کل قرآن رو  بخونه ومن خودم هم مشتاق بودم ،یکروز که در کلاس قرآن بودم یک خانم پیری کنارم نشست و‌گفت دخترم میخوام رازی رو با تو در میان بزارم


ادامه دارد...

┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄


‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💫@zendgizibaabo💫

#زندگی_زیباست♥️

‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---

#قدسیه


🌸🍃🍃🍃 پارت ۷


اونروز بمدرسه رفتم اما زیاد درسم رو نفهمیدم و بعد از ظهر با بی بی به کلاس قران رفتیم و بازهم پیر زن اونجا بود تا دیدمش گفتم بی بی جان این همون خانم هست که بهت گفتم ..بعد بی بی به سراغش رفت و باهاش صحبت کرد پیر زن به بی بی توضیح داد که من قرآن رو خوب میفهمم کلمات قران همش معجزه اس و دخترت دلش پاکه می تونه از من یاد بگیره و به مردم کمک کنه بی بی گفت والله پدرش اجازه چنین کاری رو به قدسی نمیده اما اگر اجازه داد به روی چشم ..بعد از کلاس قران بی بی  در بین راه گفت دیدی گفتم همون از مفاتیح و قران میخواد که تو به مردم کمک کنی .از اون روز ببعد هر دومون همه چیز رو فراموش کردیم روزها گذشتن و من زندگی خودم رو داشتم خواستگار پشت خواستگار  بود که از کلاس قرانم برای من می اومد و این محسن بیچاره بود که سَفیل و سرگردان به دنبال من بود واز این کارش هیچ نتیجه ایی نمیگرفت من برای هر خواستگاری یه جوری رفتار میکردم که خودشون بزارن برن و هرچه میگذشت دلم بیشتر  برای محسن می سوخت. یکروز در کلاس قران بهم گفتن همون پیرزن که در کلاس قران بود عجیب استخاره با قران میگیره من هم میخواستم یک استخاره با قران برای من بگیره ، ببینم واقعا چقدر راست میگه ،بخاطر همین یکروز که به کلاس قران رفتم پیر زن رو دیدم بهش گفتم ببخشید اسمتونم نمیدونم ؛خندیدو گفت من بتول هستم دخترم ،گفتم بتول خانم  من خواستگاری دارم که خیلی اصرار داره که با من عروسی کنه میخوام شما برام یک استخاره بگیری ببینم آیا من که تا اومدم بقیه اش رو بگم سه تا صلوات فرستاد و دستش رو در بین ورق های قران کشید و قران رو باز کرد چشماشو با وجود عینک ته استکانیش ریز و درشت کرد و گفت دخترم دل به این پسر نبند که قسمت  تو نیست طالع تو کس دیگریست اگر تو چهار  تا بچه هم بیاری ، این پسربخاطر تو زن نمیگیره دختر جان وقتت رو نگیر انگار دنیا رو سرم خراب شد با ناراحتی گفتم پس اینطوری گره از کار مردم باز میکنی ؟ خب کاری بکن

خندید گفت دخترم  من جادو گر که نیستم من دعا برای مریضی و بیماری از تو مفاتیح مینویسم برای شکم درد ،سر درد ،بچه دار شدن ! منم با گستاخی گفتم مگر شما حکیمی  یا؟ گفت نه دخترم من هیچی نیستم ! دکتر دکترا خداست اینهم کتاب خداس .ناراحت گفتم باشه اما به بی بی چیزی نگی که من این حرفهارو زدم منظورم محسن بودگفت من دهن لق نیستم دل من گنجینه رازهاست بعد از کلاس خارج شدم ازش بدم اومد فکر میکردم الان مشکل منم حل میکنه وبسمت خونه براه افتادم تو کوچه باغها که راه میرفتم گریه میکردم چون واقعا دست خودم نبود من عاشق محسن شده بودم


ادامه دارد...

┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄



‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💫@zendgizibaabo💫

#زندگی_زیباست♥️

‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز