#قدسیه
🌸🍃🍃🍃 پارت ۲
حق انتخاب نداشت خیلی اتفاقی مادرِپسر دختر رو در یک مهمانی یا حمام می دید و اون دختر رو برای پسرش نشون میکرد اینم بگم که عشق و عاشقی هم بود نه اینکه نبود اما خدا اونروز رو نمی آورد که پدرو مادر میفهمیدن تیکه بزرگه گوششون بود
عروسی جواهر که تموم شد من تو خونه تنها شدم
بمادرم گفتم بی بی جان اجازه بده من برم اکابر و درس بخونم حاج محمد پدرم (یا همون آقام )راضی به درس خوندن نمیشد و میگفت دختر نباید درس بخونه ننه جون
از اون بدتر ! اما من سماجت کردم و گفتم باید درس بخونم بلاخره با وساطت بی بی جان پای من به اکابر باز شد چون ما روستا بودیم هنوز خیلی کسی درس نمی خوند و فقط چند نفری در کلاس درس حضور داشتیم خلاصه منم رفتم مدرسه یا همان اکابر خودمون پدرم خیلی بمن علاقه داشت یکروز با گوشهای خودم شنیدم که به بی بی میگفت ملک جان اون سه تا بچه یکطرف قدسیه یکطرف !!
یه حس خاصی بهش دارم نمیدونم چرا ! بخاطر همین هیچوقت نمیزاشت من ازش ناراحت بشم ،مدتی با بی بی جان به مدرسه میرفتم کم کم که اعتمادها بهم جلب شد بی بی گفت خودت به کلاس برو و منهم تنها به اکابر میرفتم
نمیدونم چرا از نظر جسمی دخترهای قدیم انگار درشت تر از سنشون به نظر میرسیدند و منهم نسبت به سنم بزرگتر می اومدم .اون روزها کلاس اول که بودم با تمام سختی ها که داشتم و کسی سوادی نداشت که کمکم کنه بلاخره گذشتن و من دوازده ساله بودم که دوم رو می خوندم بی بی جان سواد قرآنی داشت اما درس بلد نبود یکروز که داشتم به مدرسه می رفتم متوجه نگاه جوانی بخودم شدم که دنبالم راه می افتاد و می دیدم هرجا که مکث میکنم اونهم می ایسته و هر قدمی که تند تر میکنم
اونهم قدم هاش رو تند تر میکنه خیلی دلم میخواست برگردم و صورتش رو ببینم اما جرأت برگشتن نداشتم چون به بی بی قول داده بودم که سرم توی کار خودم باشه …
روزها تکرار میشدن و این جوان هم بدنبالم بود یکروز که ظهر به خونه برگشتم بی بی ناهار آبگوشت بار گذاشته بود خسته و گرسنه بخونه رسیدم بی بی گفت دختر جان کمک کن سفره ناهار رو بندازیم که صدای کوبه در هممون رو به خودمون آورد ننه جون گفت قدسی برو در و باز کن ببینیم کیه انشاالله که خیر باشه آخه قرار نبود کسی خونمون بیاد من بسمت درحیاط رفتم کلون در روکه بالا دادم دیدم زنی قد بلند با چادرچیتی که به سر داشت با مهربونی گفت منزل حاج محمد اینجاست گفتم بله ،با خنده گفت شما دخترشی ؟ گفتم بله ، گفت برو بگو مادرت بیا جلو در کارش دارم با دلهره نگاهش کردم گفتم ببخشید شما کی هستی ؟
ادامه دارد...
┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---