2777
2789

#قدسیه


🌸🍃🍃🍃 پارت۱۷


منکه هنوز شکم بزرگی نداشتم اما از ضربه ایی که به شکمم زد دلم ضعف رفت وبا صدای بلند گفتم آخ !! گفت زهر مار اینو زدم حساب کاردستت بیاد اگر شب به رضا هم بگی حسابت با کرام الکاتبینه .از اون روز به بعد رسماًکتک زدن من به دست عشرت  خانم  شروع شد .بقدری کار جلوم میریخت که دیگه نایی برام نمونده بود یکروز تصمیم گرفتم صبح زود برم خونه بی بی ،دلم میخواست خودمو نجات بدم میخواستم بگم طلاق منو بگیرین میرم رختشویی میکنم آخه زمان ما تنها کاری که از ما زنهای کم سواد بر می اومد رختشویی بود .اونروز که قصد رفتن داشتم صبح زود بود با شادی لباسهای رفتنم رو تنم پوشیدم رضا میخواست بره سر کار که بهش گفتم منم ببر خونه

بی بیم .رضا میدونست که من دلتنگم گفت پاشو حاضر شو تا ببرمت منهم زنبیل کوچکم رو دستم گرفتم توش چند تا تکه لباس گذاشتم  قصدم  نیومدن بود رضا گفت قدسی اینا چیه برمیداری ؟گفتم والا احتیاج به دوخت و دوز دارن میبرم بی بی بدوزه .رضا سکوت کرد و من آرام با زنبیلم به سمت در حیاط میرفتم نفسم در سینه حبس شده بود  رضا گفت سریع بدو تا  خوابن ببرمت اما همینکه دستم به کلون در رسید عشرت خانم فریاد زد های !!! اوهوی !!! کجا !!! قلبم تند تند میزدنفس در سینه ام حبس شد یهو رضا گفت مارجان خدا رو خوش نمیا اینم دوست داره بره مارشه ببینه گفت بیخود کسی که شوهر کرد بعله گفت بنده شد .رضا دستی به ریشش کشید و‌با التماس گفت بخاطر من اینبارو بیخیال بشو تا بعدا چاره ای بکنم

عشرت خانم انگار که خدایی میکرد گفت عصر زود برگردونش دیر بیاد خونه اش از زندگیش سرد میشه.تمام تنم شروع به لرزیدن کرده بودفورا از در حیاط بیرون پریدم  اما ازدست عشرت خانم

برای یکروز راحت شدم.قدمهامو تند تند بسمت خونه بی بی برمیداشتم انگار از قفس آزاد شده بودم

رضا میگفت چه خبرته زن ؟ کمی یواشتر برو قلبت گرفت اما من فقط کم مونده بود که کل مسیر رو بدوأم .ساعت شاید نزدیک به هفت و نیم صبح بود که در زدم فاطمه خانم در رو برام باز کرد گفت خیر باشه قدسی جان چرا صبح زود آمدی ؟ گفتم خیره فاطمه خانم .رضا همینکه فاطمه خانم رو دید گفت قدسی من رفتم عصرمنتظرم باش .دلم میخواست خفه اش کنم با ناراحتی گفتم خب حالا برو من تازه پامو میخام بزارم تو فورا به اتاق رفتم آقاجان داشت صبحانه میخورد

بی بی جلوم دوید دستش رو دور گردنم انداخت گفت چه عجب مادر ! رفتی که رفتی ؟ گفتم نه

شماها منو ول کردین دوماه سه ماه هم نیام یه نمیاین بگی من مُردم، موندم آقاجان گفت من همیشه حالتو از کل حسین می پرسم  اونم میگه خوب و خوش هستی


ادامه دارد....

┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄



‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💫@zendgizibaabo💫

#زندگی_زیباست♥️

‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---

#قدسیه


🌸🍃🍃🍃 پارت ۱۸


رومو کردم به آقاجان گفتم ؛خوبم ؟ خوشم ؟ کدام خوبی منو کردین کتک خور عشرت خانم …آقاجان از تعجب چشماش گشاد شد یهو بخودم اومدم وای چرا گفتم کتک خور ؟حالا اگر آقاجان قبول نکنه که طلاق بگیرم شب اگه برم خونه چکار کنم ؟ …آقاجان گفت چی ؟ کتک خور ؟ پدرشو درمیارم …منم عقده های دلمو‌باز کردم گفتم آقاجان زندگی همیشه به پول نیست که ! زندگی محبت کردن میخواد دلجویی میخواد عشق میخواد اما متاسفانه شما منو به کسی دادی که من هیچگونه علاقه ایی بهش نداشتم منو دادی به پسر میوه فروشی که ننه اش حاکم اون خونه اس و بویی از محبت نبردن بعد چشمم رو بستم و دهنم رو باز کردم گفتم مگر محسن چه ایرادی داشت که منو بهش ندادین؟ بعد گفتم  این یک سواله که ماههاست تو ذهن منه و منو در گیر خودش کرده …همون موقع بی بی لپهاشو نیشگونی گرفت و گفت ای وای خدا مرگم بده این حرفا چیه بایه بچه تو شکمت ؟ ناگهان مشتی به شکمم زدم گفتم الهییی که خودمو این بچه هر دو سر زا بریم و‌بعد شروع کردم به گریه کردن ….آقاجان با گریه من گفت خجالت بکش دختر ! میدونی چرا تو رو به اون پسر ندادم ؟ چون ‌پدر نداشت و من ازش خوشم نیومد!  همین ؟ گفتم چی ؟ پدر نداشت ؟ حالا نیس که پدررضا  یعنی کل حسین خیلی عُرضه داره ؟آدمیکه همه اختیارش دست زنشه دیدم آقاجان گفت دهنت رو ببند دختر اون مرد شریفیه امامن حساب زنش رو میرسم ! با ناراحتی گفتم دستت درد نکنه  آقاجان ! نمیخواد حسابرسی کنی چون عشرت خانم بمن گفته که اگر به کسی بگم بیشتر کتک میخورم آقاجان غیرتی تر گفت غلط میکنه ، گفتم آقاجان یادمه یکروز از لای در شنیدم که بمادرم گفتی هرسه تا بچه ام یکطرف این یکطرف این یکی یه چیز دیگس ! راست گفتی سرنوشت من یه چیز دیگس من باید تا عمر دارم بسوزم و بسازم آقاجان با ناراحتی بلند شد گفت بس کن دخترآرام باش من دهن این زن رو برای همیشه جمع میکنم

گفتم مبادا سراغش بری که روزگارم سیاه تر میشه ولش کن بگذار با بدبختیهای خودم بسازم .

اما آقام بلند شد و‌بسمت بیرون رفت و من نفهمیدم که میخواد چکار کنه به محض اینکه پاشو از در بیرون گذاشت شروع کردم به گریه کردن جلو بی بی و ننه جونم ..اونها هم گاهی با من گریه میکردن و گاهی از اعماق قلبشون برام دلسوزی میکردن اما چه فایده ؟ دیگر آب از سرمن گذشته بود .

ظهر برای ناهار دیدم آقاجان عصبانی بخونه اومد و گفت پدرسوخته ها غریب گیر آورده بودن

رفتم شستم گذاشتمشون کنار !! محکم روی دستم کوبیدم نگران گفتم وای آقاجان چرا رفتی ؟ چی گفتی ؟ گفت همونهاییکه باید به اون بیشرفها میگفتم


ادامه دارد...

┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄



‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💫@zendgizibaabo💫

#زندگی_زیباست♥️

‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

#قدسیه


🌸🍃🍃🍃 پارت ۱۹


گفتم چیا گفتی ؟ گفت چیزاییکه باید به اون بی غیرتها میگفتم ،از ترس دلم هول میکرد و حالت تهوع گرفته بودم .بی بی گفت مرد ؛این بچه که گفتش نری بگی ،حالا روزگارش رو سیاه میکنن چرا رفتی بهشون گفتی ،اونم گفت غلط میکنن …

منم از فرصت استفاده کردم گفتم آقا جان من‌دیگه جرأت ندارم برم خونه پس همینجا میمونم ؛اما تا این حرفو گفتم گفت بیخود ! تو باید برگردی سر زندگیت ..اما هرکی بهت حرف زدفقط بمن بگو اون  با من ،آخ که بند دلم پاره شد می دونستم که اگر برگردم به اون خونه دیگه روزگارم  سیاهه ،گفتم نه من دیگه نمیرم ؛ تازه میخواستم دهن باز کنم بگم که من طلاق میگیرم، دیدم آقاجان گفت دخترم رنگ دندونت چه رنگه ؟ گفتم سفید !گفت ببین باید موهات توخونه رضا رنگ دندونت بشه پس از طلاق خبری نیس برو وزندگیت رو بساز ….کنترل اشکم از دستم در اومده بود آقاجان نگاهی بهم کرد و‌گفت وایسا ؛وایسا ؛بگو‌ببینم رضا با تو رفتارش خوبه ؟ گفتم آره .گفت باهات بد رفتاری میکنه ؟ گفتم اصلا گفت پس مهم شوهرته من مطمئنم که در انتخاب همسرت اشتباه نکردم این تو هستی که باید سیاست زندگی کردن رو یادبگیری،یاد بگیری مادر شوهرت رو‌سر جاش بنشونی اما مگر میشد عشرت رو سر جاش نشوند از نظر من کار حضرت فیل بود بعد آقاجان گفت ببین خواهرت جواهر چقدر زرنگه مادرشوهرش تو مشتشه ! گفتم ای وای آقاجان تو عشرت خانم رو با مادر شوهر مظلوم جواهر یکی میکنی ؟ گفت دیگه نمیدونم  خودت میدونی…

اونروز فاطمه خانم ناهار کوفته برنجی گذاشته بود یاد قدیما که تو خونه مادرم بودم افتادم چه آرامشی داشتم اما حیف که این راحتی زود تمام شد، اونروز بهترین ناهاردنیا رو خوردم ولی میدونستم که روزگار تلخی در انتظارمه


ادامه دارد...

┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄



‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💫@zendgizibaabo💫

#زندگی_زیباست♥️

‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---

#قدسیه🌸🍃🍃🍃 پارت ۱۹گفتم چیا گفتی ؟ گفت چیزاییکه باید به اون بی غیرتها میگفتم ،از ترس دلم هول میکر ...

کو بقیش

اگه جواب بی ادبی و چرت و پرت رو ندادم یعنی اصلا نخوندم تو اعلان ها پاک کردم جواب ابلهان خاموشیست

چرا طلبکارید؟؟سایت مشکل داره خرابه نمیشه پارت گذاشت

بخدا فکرمون مونده پیشش چرا نمیفرسته امتحان کن شاید اومد🥺خیلی داستان قشنگیه ممنونم ازت

برای سلامتی دوتا بچه هام صلوات بفرستید💖💖💖

#قدسیه


🌸🍃🍃🍃 پارت ۲۰


با بی بی در خلوت صحبت کردم گفتم بی بی جان من دیگه طاقت ندارم که به  اون خونه برگردم گفت الهی مادرت بمیره ،امامن کاری از دستم برنمیاد تو که خودت میدونی پدرت چقدر حکمش بجاست .من زورم بهش نمیرسه .گفتم بی بی نزار من برم یعنی تو نمیخوای برام کارکنی ؟ بعد زدم زیر گریه گفتم بخدا اگه کمکم نکنی خودمو میکُشم

بی بی گفت این چه حرفیه مادریعنی انقدر بدهستن ؟گفتم آره  پس چی .یهو بی بی حالش بد شد به یک گوشه اتاق خیره شد….

الهی بمیرم برای دل مهربون بی بی ،یهو زد زیر گریه گفت الان میرم وامیستم رو در روی آقات میگم بچم داره زجر میکشه، با اینکه از اشکهای بی بی دلم بدرد اومد اما خوشحال بودم که بی بی طرفداریم رومیکرد هردو باهم پیش آقاجان رفتیم بی بی جرأت نمیکرد شروع کنه اما آقاجان تا چشمهای اشکی

بی بی رو دید گفت چته زن چرا گریه کردی ؟ بی بی گفت مرد تورو خدا بخاطر رضای خدا دست از سر این بچه بردار بزار بمونه خیلی عذاب میکشه پای رفتن نداره یکدفه آقاجان فریاد زد خجالت بکش زن ...با بچه توی شکمش میخوای چکار کنی؟ از خدا نمیترسی با هرطلاقی عرش خدا میلرزه ،مگه طلاق الکیه ،از جای اینکه نصیحتش کنی بگی برو بساز میگی طلاق بگیر….بی بی گریه اش بیشتر شد ننه جون غرغرکنان گفت هعی عروس ! این حرفا چیه میزنی سریع زنبیلش رو بدستش بده شوهرش که آمد روانه اش کن بره.منو بی بی گریه میکردیم که آقاجان گفت گریه نکن دختر ! الان که شوهرت بیاد بهش گوشزد میکنم که اگر کاری به کار تو داشتن من میدونم با اونا…معصومه عروس خونمون مثل خانم  برای خودش تو خونمون میچرخید اما من باید اونجا مثل خ*ر کار میکردم جواهرهم از زندگیش راضی بودبا اینکه دوتا بچه داشت اما از من شادتر و دلخوش تر بود من دستهام بقدری زبری میکرد که گاهی خودم چندشم میشد که به تنم بکشم و این هم سرنوشت من بودغروب که شد رضا به دنبالم اومداما خیلی سر سنگین بود به گمونم که وقتی برای ناهار بخونه رفته بوده عشرت خانم خوب پُرش کرده بود با ناراحتی گفت قدسی حاضری ؟ میخواهیم بخونه بریم ! گفتم آره الان میام بی بی تو چشمام نگاه کرد

زنبیل لباسهام رو دستم دادآرام دم گوشم گفت گاهی حسن رو میفرستم اونجا اگر  اذیتت کردن بهم بگو ! غصه نخور دخترم همه چیز درست میشه ،اما من دلم آشوب بود و بلاخره با رضا سمت خونه روانه شدم

وخودم رو بدست خدا سپردم


ادامه دارد....

┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄



‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💫@zendgizibaabo💫

#زندگی_زیباست♥️

‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---

#قدسیه


🌸🍃🍃🍃. پارت ۲۱


چادرچیتم رو سرم کردم از همه خداحافظی کردم اما موقع رفتن رضا از من جلوتر بیرون رفت ومن از فرصت استفاده کردم و پدرم گفتم

آقاجان من رفتم اما این رسمش نبود خیلی بمن بد کردی اما اینو بدون عشرت دمار از روزگارم درمیاره . بی بی گریه اش بیشتر شد و معصومه با بغضی که در گلو داشت گفت قدسی جان به دلت بد راه نده اگر اتفاقی بیفته آقاجان به سراغشون میاد..سریع  گفتم نه ! از همینجا بهتون میگم من هیچ وقت دیگه پامو به این خونه نمیزارم همونجا میمونم ! می پوسم ! میمیرم ولی دیگه برنمیگردم .بعد اشاره ایی به لباسهای توی زنبیلم کردم وگفتم من اومده بودم که بمونم نیومده بودم که برم ،اما شما منو دستی دستی تو دهن گرک انداختین …خدا نگهدارتون..

اونروز بقدری دلم گرفت که حد نداشت .دنبال رضا براه افتادم یک کم که از خونه دور شدم رضا گفت دستت درد نکنه قدسی،من تورو اذیت کرده بودم یا بابام ؟ که پدرت اومد آبرو وحیثیت مارو به باد داد یکباراومد جلو مغازه یکبار جلو خونه .گفتم رضا ! قدسی مثل گوشت قربونی زیر دست شماس هر بلایی میخواین سرش بیارین .رضا ناراحت بود دیگه رضا تا خونه حرف زد هی گفت و گفت هرچه دوست داشت گفت امامن  انگار گوشهام نمی شنیدن تا اینکه جلو در خونه رسیدم پیرزن همسایه بتول خانم تو کوچه جلو در حیاط نشسته بود بهش سلام کردم جواب سلامم رو داد بعد که از کنارش رد شدم گفت خدا به دادت برسه زن …برگشتم گفتم چی گفتی ؟ با منی ؟گفت عشرت مثل یک بمب که هر لحظه میخواد منفجر بشه فقط منتظر آمدن توئه ! بی اهمیت گفتم خودم میدونم ،من آماده ام سرم رو پایین انداختم و بسمت حیاط رفتم با صدای پای من عشرت خانم فریاد زد اومدی گور به گوری اون بابای لند هورت اومد خوب مارو شست گذاشت کنار ! چی رفتی گفته بودی ! انگار دلم کتک میخواست آماده بودم باجسارت گفتم هرانچه که اینجا دیده بودم لندهور هم خودتی !یهو بسمتم حمله ور شد رضا جلوم ایستاد ومثل  سپر در مقابل منو مادرش قرار گرفت و گفت مادر این زن بارداره چه خبره ؟ گفت بارداره ؟گربه خونمون هم بارداره دلیلی نداره و هی دستاشو‌بسمتم دراز میکرد گوشه چادرم رو کشید چادراز سرم افتاد ومشتی محکم به پهلوم زد جیغی زدم که رضا گفت بس کن مادر ،با حرص رضا رو هول داد و سیلی محکمی بر صورتم زد منهم چنگی به دستش انداختم که صدای جیغ عشرت همه جارو برداشت با ناراحتی گفت منو میزنی پدر *سگ ..

عفت از تو اتاق بیرون اومد فریاد زد اوهوی حمال  مادر منو میزنی ؟ من مثل توپ فوتبال یکی از عشرت میخوردم یکی از عفت …رضا زورش به هیچکدوم نمیرسید با هول منو بسمت اتاقمون برد


ادامه دارد...

┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄



‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💫@zendgizibaabo💫

#زندگی_زیباست♥️

‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---

#قدسیه


🌸🍃🍃🍃 پارت ۲۲


رضا با هول منو بسمت اتقاقمون برد در همون موقع کل حسین وارد خونه شد صدای جیغ جیغ عشرت خونه رو برداشته بود کل حسین با ناراحتی گفت آهای چه خبرتونه؟ بابا  این زن بارداره خدا رو خوش نمیاد .رضا روکرد به کل حسین و گفت آقا کجای کاری بدبختو کشتن انقدر زدنش ،عشرت گفت برو زن ذلیل ،بعد با حرص گفت بری تو اتاق خودت میدونی ! اما رضا با وساطتت کل حسین داخل اتاق اومد گفت دختر چرا همه چیز رو خراب کردی ؟ چرا اینکارو کردی و رفتی چُغولی مادرم رو پیش پدرت کردی ؟گفتم از همشون متنفرم از همشون بیزارم گفت قدسی فکر رفتن رو از سرت بیرون کن تا برادرم زن نگیره من نمیتونم از اینجا برم تو  روستای ما بد میدونن خودت که بهتر میدونی اینجا چه جوریه .گفتم رضا مطمئن باش تو که بری سر کار اینا پدر منو در میارن

تمام دست و صورتم زخمی شده بود بدنم کوفته شده بود و کمرم به شدت درد میکرد رضا رختخوابم رو انداخت گفت بخواب و اصلا از اتاق بیرون نیا..من یک لقمه غذا برات میارم ..با خودم گفتم

آخ پدر جان با سرنوشت من چکار کردی ؟دختر هفده ساله ات رو بدبخت کردی ،به سرم زد فرار کنم

اما به کجا؟ مگر جایی رو داشتم که بخوام برم ،

درثانی با این بچه تو شکمم چه میکردم نگاهی به شکمم انداختم عجیب بود اصلا بچه ایی در کار هست با اینهمه کتک ؟ کم کم هوا تاریک شد بدنم درد میکرد رضا یواشکی یه لقمه نون و پنیر از مطبخ برداشته بود و برام آورد تو اتاق گفتم شما هم شام همینو خوردین ؟کمی مِن مِن کردو گفت نه ما میرزا قاسمی داشتیم گفتم پس چرا تو برام نیاوردی ؟

گفت مادرم گفت لازم نکرده برداری و غذاهای همرو مثل جیره تو بشقاب گذاشت .نگاهی بهش انداختم گفتم واقعا که تو هم بی عُرضه ایی …دلم میخواست با رضا دعوام منو بیرون کنه ،طلاق بده ،اما نه ! اصلا مال این حرفها نبود دلش خیلی مهربان بود و این کارهایی که میکرد نه بخاطر ترس از مادرش بود بخاطر احترام بیش از حدی بود که اونزمان برای پدرو مادر قائل بودن


ادامه دارد....

┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄



‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💫@zendgizibaabo💫

#زندگی_زیباست♥️

‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---

#قدسیه


🌸🍃🍃🍃 پارت۲۳


شب رو بادرد خوابیدم ،اون شب نیمه های شب برای اولین بار بچه تو شکمم تکون خورد ،یه حس قشنگی بهم دست داد  حس مادر شدن و مادربودن

دستم رو‌روی شکمم کشیدم ،رضا پشتش به من‌بود ازش فاصله گرفتم آروم بلند شدم که بیدار نشه چراغ پی سوزی داشتیم اونو روشن کردم قرآنم رو آوردم دستهامو لای صفحات قران کشیدم سه تا صلوات فرستادم چشمامو بستم از ته دلم از خدا خواستم خدا جواب نیتم رو با استخاره قران بگه و بعد قرانو‌باز کردم …شروع کردم به خوندن و این آیه اومد … والعصر ان انسان لفی خُسر….ودر آخر و خوندم و تواصو  بالصبر…

اشکام جاری شد با خودم گفتم خدایا تو از من صبر میخوای ؟ یعنی باید صبر کنم ؟ قرآن رو‌بوسیدم و کنار گذاشتم اما خوابم نمیبرد تا صبح بیدار بودم صبح که شد رضا از خواب بلند شد چشمش بمن افتاد که به متکاهای کنار اتاق تکیه داده بودم گفت عه قدسی جان بیداری ؟ گفتم آره اصلا نخوابیدم

گفت پاشو با همدیگه بریم یه صبحانه بخور که شامم نخوردی گفتم من نمیام از مادرت می ترسم !

می ترسم که بیام دوباره منو کتک بزنه گفت نه دیگه از این خبرا نیس ، هردو  باهم بلند شدیم وبسمت اتاق عشرت رفتیم آخه دلم ضعف میرفت وارد اتاق شدم بوی نون تازه و تخم مرغ رسمی با روغن‌حیوانی همه اتاق رو پر کرده بود از ترسم سلام کردم عشرت خانم گفت والا چه رویی هم داری ! رضا گفت مادر جان تحمل کن بلاخره ما هم از اینجا میریم دیگه گفت زودتر بری  خیال کردی برام مهمی ؟

نه اینکه الان دارم برات بال بال میزنم ؟ گفتم شما هم قبول کن که قدسی رو زدی و این زن باردار گناه داشت ،عفت گفت بازم زبون‌درازی کنه کتک میخوره

چشمام پر از اشک شده بود این چه رسمی بود پدرت کدخدا باشه بزرگ روستا باشه و من بخاطر یک لقمه نون اینجا بمونم ! دلم ازدست آقاجان گرفته بود اونجا بود که گفتم اگر برادرم بیاد و برای بی بی خبر ببره میدونم بهش چی بگم دیگه انقدر گرسنه شده بودم که بچه تو شکمم دور دور میکرد و حالم بد شده مثل بیغیرتها دوباره روبروی عشرت نشستم و شروع کردم بخوردن تخم مرغی که برام حکم بهترین غذای دنیا ر‌و داشت ،عشرت گاهی چپ چپ نگاهم میکرد و‌قیافه اش رو طوری میکرد که انگار صدقه سرش داره بمن غذا میده ،رضا بعد از صبحانه گفت مادرجان تو و جان قدسی،تو روخدااذیتش نکنی عشرت خانم با چشمهای گشاد شده گفت یعنی چی انقدر به این دختره سررو رو میدی برو سر کارِت و کاری به کار زنها نداشته باش


ادامه دارد...

┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄



‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💫@zendgizibaabo💫

#زندگی_زیباست♥️

‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---

#قدسیه


🌸🍃🍃🍃 پارت۲۳


شب رو بادرد خوابیدم ،اون شب نیمه های شب برای اولین بار بچه تو شکمم تکون خورد ،یه حس قشنگی بهم دست داد  حس مادر شدن و مادربودن

دستم رو‌روی شکمم کشیدم ،رضا پشتش به من‌بود ازش فاصله گرفتم آروم بلند شدم که بیدار نشه چراغ پی سوزی داشتیم اونو روشن کردم قرآنم رو آوردم دستهامو لای صفحات قران کشیدم سه تا صلوات فرستادم چشمامو بستم از ته دلم از خدا خواستم خدا جواب نیتم رو با استخاره قران بگه و بعد قرانو‌باز کردم …شروع کردم به خوندن و این آیه اومد … والعصر ان انسان لفی خُسر….ودر آخر و خوندم و تواصو  بالصبر…

اشکام جاری شد با خودم گفتم خدایا تو از من صبر میخوای ؟ یعنی باید صبر کنم ؟ قرآن رو‌بوسیدم و کنار گذاشتم اما خوابم نمیبرد تا صبح بیدار بودم صبح که شد رضا از خواب بلند شد چشمش بمن افتاد که به متکاهای کنار اتاق تکیه داده بودم گفت عه قدسی جان بیداری ؟ گفتم آره اصلا نخوابیدم

گفت پاشو با همدیگه بریم یه صبحانه بخور که شامم نخوردی گفتم من نمیام از مادرت می ترسم !

می ترسم که بیام دوباره منو کتک بزنه گفت نه دیگه از این خبرا نیس ، هردو  باهم بلند شدیم وبسمت اتاق عشرت رفتیم آخه دلم ضعف میرفت وارد اتاق شدم بوی نون تازه و تخم مرغ رسمی با روغن‌حیوانی همه اتاق رو پر کرده بود از ترسم سلام کردم عشرت خانم گفت والا چه رویی هم داری ! رضا گفت مادر جان تحمل کن بلاخره ما هم از اینجا میریم دیگه گفت زودتر بری  خیال کردی برام مهمی ؟

نه اینکه الان دارم برات بال بال میزنم ؟ گفتم شما هم قبول کن که قدسی رو زدی و این زن باردار گناه داشت ،عفت گفت بازم زبون‌درازی کنه کتک میخوره

چشمام پر از اشک شده بود این چه رسمی بود پدرت کدخدا باشه بزرگ روستا باشه و من بخاطر یک لقمه نون اینجا بمونم ! دلم ازدست آقاجان گرفته بود اونجا بود که گفتم اگر برادرم بیاد و برای بی بی خبر ببره میدونم بهش چی بگم دیگه انقدر گرسنه شده بودم که بچه تو شکمم دور دور میکرد و حالم بد شده مثل بیغیرتها دوباره روبروی عشرت نشستم و شروع کردم بخوردن تخم مرغی که برام حکم بهترین غذای دنیا ر‌و داشت ،عشرت گاهی چپ چپ نگاهم میکرد و‌قیافه اش رو طوری میکرد که انگار صدقه سرش داره بمن غذا میده ،رضا بعد از صبحانه گفت مادرجان تو و جان قدسی،تو روخدااذیتش نکنی عشرت خانم با چشمهای گشاد شده گفت یعنی چی انقدر به این دختره سررو رو میدی برو سر کارِت و کاری به کار زنها نداشته باش


ادامه دارد...

┄┄┄┅┅𑁍🖤𑁍┅┅┄┄┄



‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💫@zendgizibaabo💫

#زندگی_زیباست♥️

‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792