سلام
من چند دفعه مشکلمو گفتم ولی خودم راه حلی پیداکردم
گفتم فقط درد ودل کنم
من مادرشوهر خیلی ناز داره با کوچکترین چیزی میوفته و مریض میشه حالا کاری به دروغ راستی ندارم یه خواهرشوهر بیچاره از اول میرسید بهش البته سر کارم میره خوب وظیفه مادرشه
منم در حد توان کمک میکردم مثلا چندین دفعه بیمارستان بود من غذا میپختم ولی اگه حرفش پیش بیاد میگن من کاری نکردم
یا مثلا حال مادرشوهرم میزون نیست مثلا قندش بالاست یا فشار.. نمیتونه کار کنه خواهر شوهرم بیچاره وقت نداره میاد مجلس یا سفره پنج تن میندازه میگه همسایه ها گرفتن من نگیرم
حالا خودش افتاده یه گوشه آه و ناله میکنه و خواهرشوهر سرکار دیر میاد
بعد با یه حالتی توقع دارن من همه کار کنم اعتراضم میکنم که شما که نمیتونید نگیرید بدید مسجد که غذا میپزه گوش نمیدن بدشون میاد مادر شوهرم میگه عروس فلانی تا مادرشوهرش سفره انداخت نذاشت کسی تکون بخوره و کلا طلبکارن
دوس دارن یکی باشه از صب تا شب خدمتشون بکنه که منم نیستم
راه حل بدید